مرغ ماهیخوار با سرعت به سمت دریا پرواز کرد و پرهایش را محکم به آب زد. از بالا ماهی قرمز رنگی که روی سطح آب آمده بود، نشانه گرفته بود. ماهی را به منقار گرفت و یک جا قورتش داد.
دالفی دلفینه داشت با حسرت تماشایش میکرد و با صدایی بلند گفت: « شکارچی خوبی هستی. چه با سرعت پرواز میکنی. خوش بحالت! منم دوست داشتم مثل تو پرواز میکردم. ولی حیف که اینجا اسیرِ دریا هستم.»
مرغ ماهیخوار با تعجب جواب داد: « ولی دریا هم زیباست. رنگ آبیاش بینظیر است. ماهیهای خوشمزهای هم دارد.»
دالفی با حسرت گفت:« دریا خیلی محدود است! فقط آب و ماهی دارد. هیچ چیز جدیدی در آن وجود ندارد.»
سپس از مرغ ماهیخوار پرسید:« از آن بالا دنیا را چگونه میبینی؟دنیای بیرون از آب چگونه است؟»
مرغ ماهیخوار جواب داد: « جنگلهای انبوه را میبینم، پرندگان، درختان، حیوانات گوناگون، آدمها ، ساختمانها …منظرهی زمین از بالا بسیار تماشایی است.»
دلفین با ناراحتی گفت: « زیر دریا برای من تکراری شده. کاش میتوانستم مثل تو پرواز کنم و دنیا را
ببینم.»
چند روز گذشت. مرغ ماهیخوار باز هم به همان دریاچه آمد ولی اینبار دلفین را ندید. یک هفته گذشته، دو هفته گذشت ولی از دلفین خبری نبود. روزی که باز مرغ ماهیخوار به دریاچه آمد تا شکار کند، دلفینی را دید که در آب میرقصید و شادمانه شنا میکرد.
مرغ ماهیخوار از او پرسید: « تو همان دلفینی هستی که میخواستی دنیای بیرون آب را ببینی؟»
دلفین جواب داد: « نه! او دوست من دالفی است. چند هفته میشود که صیادان آمدند و او را بردند.»
مرغ ماهی خوار گفت: « بردند؟ کجا بردند؟»
دلفین با ناراحتی گفت: « به یک استخر در شهر تا برای آدمها نمایش اجرا کند.»
مرغ ماهیخوار گفت: « پس به آرزویش رسید. آنجا میتواند دنیا را، آدم ها را و هر آنچه آرزویش را داشت ببیند.»
دلفین سری تکان داد و گفت: « ولی هر کس آنجا برود دیگر برنمیگردد.»
مرغ ماهیخوار با تعجب گفت: « برنمیگردد! چرا؟»
دلفین گفت: «چون آنجا اسیر میشود و باید صبح تا شب نمایش اجرا کند. برخی از دلفین ها به خاطر فشار کار زیاد طاقت نمیآورند و میمیرند.»
مرغ ماهیخوار با غصه گفت: « چه حیف! یعنی دیگر اورا نمیبینم؟»
دالفی طعمهی صیادان شد و به سیرکی در شهر رفت. آنجا در یک استخر کوچک برای انسانها نمایش اجرا میکرد. او خیلی خوشحال بود زیرا آنجا غذاهایی میخورد که همیشه برایش آماده بودند. همه دوستش داشتند و جمعیت زیادی برای تماشایش میآمدند. چند ماه گذشت..
دالفی کمکم احساس میکرد که محیط کوچک استخر را دیگر نمیتواند تحمل کند. دلش برای دریای وسیع و بی پایانِ آبی، درخشش زیبای خورشید، مرواریدها و صدفهای دریایی، دوستانش، همه و همه تنگ شده بود.
فشار کار هم زیاد بود و او مجبور بود چندین بار در روز نمایش اجرا کند. دوست داشت به دریا برگردد ولی غیر ممکن بود.
روزها میگذشت و حال دالفی بد و بدتر میشد. او دیگر نمیتوانست شنا کند. غمگین و ناراحت در گوشهای از استخر مینشست و تکان نمیخورد.
صاحب سیرک وقتی دید که دالفی مثل گذشته شاداب نیست و در آب نمیرقصد و حرکت نمیکند، دامپزشک را خبر کرد.
دامپزشک بعد از اینکه دالفی را معاینه کرد، گفت: « این دلفین مریض شده و به زودی میمیرد. بهتر است هر چه سریعتر به دریا منتقل شود تا بقیهی دلفینها را بیمار نکند.»
فردای آنروز ، صاحب سیرک دالفی را به دریا برد و رهایش کرد.»
دالفی تا دریا و دوستانش را دید روز به روز حالش بهتر و بهتر شد. از آن روز به بعد دالفی قدر آزادی را میدانست و دیگر هیچوقت نخواست دریا را با جای دیگری عوض کند.
آخرین دیدگاهها