خاطرات گاه و بی‌گاه

فاطمه نگران بود. از صبح زهرا اسهال و استفراغ داشت. به علی زنگ زد و گفت بهتره بچه رو دکتر ببریم. بعد از اینکه تلفن را قطع کرد نگاهی به چهره زرد و بی حال زهرا انداخت. او را در آغوش گرفت و بوسید. تا علی بیاید بچه را عوض کرد و لباس پوشاند. بعد یک لیوان قهوه تلخ ریخت تا بلکه سر دردش قطع شود. بچه ها مدرسه بودند. علی که آمد، سوار ماشین شدند و به سمت مطب دکتر حرکت کردند . اولین نفری بودند که دکتر میدید. سر دکتر خلوت بود. فاطمه از مطب های شلوغ خوشش نمی آمد. دکتری گوژپشت و خمیده وارد شد . فاطمه با نگاهش او را دنبال می‌کرد. اصلا هیچ شباهتی به پزشک ها‌ نداشت. کت و شلواری مشکی به تن داشت انگار به زور راه می رفت و تنش روی پاهایش سنگینی می‌کرد. چشمانی ریز، روشن‌ و خمار داشت. منشی تا دکتر را دید سلام داد . علی و فاطمه هم همینطور. منشی به آنها اشاره کرد تا وارد شوند.دکتر روی صندلی چرخ دارش نشست و به سمت راست خودش چرخید.تا آنها وارد شدند به سمتشان چرخید. گفت: «بفرمایید چه مشکلی پیش اومده؟» فاطمه شرح بیماری زهرا را داد. گردن دکتر به سمت پایین و کمی به راست خم بود انگار سرش را به زور نگه داشته بود. زیر چشمی به زهرا نگاهی انداخت . داخل گوش ها و دهانش را معاینه کرد. گفت: « عفونت ندارد ولی دلیل اسهال و استفراغ یک نوع ویروس جدید است‌.»

بعد از زهرا، فاطمه و امیر هم درگیر این ویروس ناخوانده شدند. یک هفته لب به غذا نزدند. امیر بی رمق افتاده بود و نمی‌توانست تکان بخورد. هر چه می‌خورد بالا می‌آورد. چند روز از مدرسه مرخصی گرفت تا استراحت کند. امیر با اینکه سرم و آمپول خورده بود خوب بشو نبود‌‌. یک هفته برای فاطمه مثل یک ماه گذشت. ولی بالاخره تمام شد. وضع به حالت قبل برگشت و سلامتی از پشت ابرها پیدایش شد. خدایا شکر

۱۴۰۱/۱۱/۱۰

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *