جعبه های خاک خورده ی من
فاطمه گوشی را برداشت. داشت شاد را نگاه میکرد تا پیام های معلم امیرحسین را ببیند. معلم پیام داده بود. هرکس آثار هنری و دستی دارد میتواند در نمایشگاهی که قرار است در مدرسه برپا شود محصولاتش را عرضه کند. امیر به مادر نگاه انداخت. پیشنهاد داد تا جعبه هایی که فاطمه دو سال پیش درست کرده و در کمد قرار داده بود را به مدرسه ببرد و در نمایشگاه بفروشد.
فاطمه با خود فکر کرد: بد فکری هم نیست. حداقل در نمایشگاه دیده میشوند بهتر از در کمد ماندن و خاک خوردن است.
فاطمه به سمت کمد دیواری رفت امیر هم پشت سرش بود. زیر چند کارتون ریز و درشت کارتونی بزرگ قرار داشت پُر بود از جعبه های که فاطمه قبل از تولد زهرا ساخته بود.
فاطمه یکی یکی کارتون ها را خارج کرد تا به بزرگترین کارتون رسید درش را باز کرد. و دانه دانه جعبه های کوچک را خارج کرد. یکی قرمز بود، دیگری رنگی، و بعدی بنفش. خاطرات با خروج هر جعبه داشتند زنده میشدند. جعبه های هدیه ای که فاطمه هریک را به امیدی ساخته بود.هنوز نو بودند. امیر با دیدنشان به هیجان آمده و هر کدام را جوری نگاه میکرد انگار اولین بار بود که آنها را میدید.
برای هر کدام نقشه ای میکشید: « این یکی که از همه بزرگتر است را گرانتر میفروشم .هفتاد تومن خوبه. این یکی چهل تومن. مامان هرچی فروختم هشتاد درصد مال تو، بیست درصد مال من.»
ولی فاطمه در دنیای دیگری غرق بود. به گذشتهای نه چندان دور فکر میکرد. انگار همین دیروز بود. چقدر برای تک تکشان زحمت کشیده بود. با خود میگفت: درست کردن اینهمه جعبه به درد خودم که نخورد. ولی نه یک هنر جدید یاد گرفتم.
۱۴۰۱/۱۱/۱۶
آخرین دیدگاهها