خاطرات گاه و بیگاه ۱۴۰۱/۱۱/۱۹

تصادف زهرا با زمین

زهرا ساعت دوازده ظهر وقتی فاطمه آخرین پست سایتش را هوا کرد، از خواب ناز بیدار شد. طبق معمول شروع کرد به بازی کردن و تماشای تلویزیون. نان خرمایی مورد علاقه اش را با دستان ریزش برداشت و مشغول گاز گرفتن آن شد. فاطمه در حال صحبت با تلفن بود که زنگ در به صدا در آمد. چه زود زمان گذشته بود. ساعت دوازده و نیم بود و ریحانه از مدرسه برگشته بود. زهرا چهار دست و پا به استقبال ریحانه به دم در شتافت. ریحانه بعد از اینکه ناهار خورد طبق عادت همیشگی خوابید. 

ساعت دو شد. امیر هم از مدرسه رسید و زهرا همچنان بیدار بود. 

فاطمه مشغول مطالعه کردن شد. از توی لب تاب کتاب های جدیدش را یکی یکی باز کرد و نگاهی به تک تکشان انداخت. کتاب جنایت و مکافات داستایوفسکی که یک شاهکار است را از نظر گذراند. مقدمه ی طولانی اش را نتوانست تا انتها بخواند. زهرا می‌رفت و می‌آمد و مزاحمش می‌شد. دکمه های کیبورد را فشار می‌داد خودش را روی فاطمه می‌انداخت، خلاصه هر کاری می کرد تا فاطمه تمرکز نکند.

ساعت سه‌و نیم بود. علی خسته از سرکار رسید. با همان لباس هایش دراز کشید. تلفنش طبق معمول زنگ زد و صدایی پشت گوشی او را به جلسه ای همیشگی فرا خواند. امیر لباس ورزشی اش را پوشیده بودو منتظر بود تا پدر او را به سالن ورزشی برساند. ریحانه همچنان در خواب بود. 

زهرا خرابکاری کرده بود . فاطمه ابتدا او را به دستشویی برد و با آب گرم بدنش را شست و بعد پمادی به محل سوختگی اش مالید. پوشک را عوض کرد، بغلش کرد و بوسه ای جانانه از گونه اش گرفت. زهرا روی تخت می‌پرید و شیطنت می‌کرد می‌خواست خواهرش را از خواب بیدار کند. ریحانه خواب آلود و عصبانی چشمانش را باز کرد و گفت:« مامان بچه رو بگیر.»

فاطمه برق اتاق را خاموش کرد و پشت در مخفی شد تا با زهرا بازی کند. زهرا بی‌قراری می‌کرد که به آغوش فاطمه برگردد، آمد لبه ی تخت. فاطمه به گمان اینکه او خودش می‌تواند از تخت پایین بیاید به طرفش نرفت‌. زهرا دستش را به لبه ی تخت گرفته بود و خودش را به پایین پرت کرد. طفلکی فکر می‌کرد الان در آغوش مادر می‌افتد. در همین هنگام بود که صورتش به زمین اصابت کرد و از صدای کوبش آن ریحانه از خواب پرید. بوسه ای سرخ از سوی زمین روی بینی کوچکش نشست و پره ی سمت راست بینی اش را زخمی کرد. پوستش بلند شده بود و همچنین صدای فریادهایش که تمامی نداشتند. فاطمه قربان صدقه اش می‌رفت و تند تند به محل زخم پماد می‌زد تا خون نیاید. 

سرانجام زهرا بعد از چند ساعت بیداری و خستگی و درد با خوردن شیر به خواب عمیقی فرو رفت و خانه غرق سکوت شد. 

۱۴۰۱/۱۱/۱۹ 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *