خاطرات گاه و بی گاه ۱۴۰۱/۱۱/۲۳

برف بازی
دیروز بعد از اینکه بچه ها از راهپیمایی روز بیست و دوم بهمن برگشتند با اقوام قرار گذاشتیم تا به دامنه های کوه های رامیان رفته و برف بازی کنیم. بچه ها لباس گرم پوشیدند. هر کدام دو شلوار، دو جوراب، سه تا چهار لباس، کلاه، دستکش و…به همراه داشتند.
بعد از چند کیلومتر رانندگی به کوه‌ رسیدیم. من عمیقاً محو تماشا شده بودم. زهرای کوچولو روی دستانم به خواب عمیقی فرو رفته بود. روی شاخه های خشکیده، یک برگ هم دیده نمی‌شد. سرشاخه های خشکیده ی درختان همانند دست های خشک و لرزان پیرمردان به سوی آسمان بلند شده بود. من به علی گفتم: «یک ماه دیگه اینجا دیدن داره. درختا سبز میشن و شکوفه میدم.»
آسمان نیلی رنگ از پشت صخره های پوشیده از برف خودنمایی می‌کرد و ابرهایی نقره ای به شکل پنبه های بزرگ و کوچک در جای جای آسمان به چشم می‌خورند. آفتاب بعد از چندین روز بارش برف و باران گوشه ی آسمان پیدایش شده بود.
هر چه پیش می‌رفتیم منظره تغییر می‌کرد. کوه ها و صخره های سمت چپ جاده به دلیل تابش گرم خورشید، اثری از برف رویشان باقی نمانده بود ولی صخره ها و کوه ها و درختان سمت راست پوشیده از برف بودند. لایه ی نازکی برف روی شاخه ها نشسته بود. انگار دستی برف ها را مانند آرد روی آنها غربال کرده باشد.
درختان و تپه هایی که در عمق کوه ها قرار داشتند با قشر ضخیم‌تری از برف پوشیده شده بودند.
انگار درختان عریان لباس سفید عروسی به تن داشتند.
هر کس به سهم خود از این طبیعت زیبای برفی بهره‌ای می‌بُرد. برخی عکس یادگاری می‌انداختند، از ماشین پیاده می‌شدند و چای داغ می‌نوشیدند. آتش روشن می‌کردند و یا درحال درست کردن آدم برفی و پرتاب گلوله های سفید برفی به همدیگر بودند.
بعد از چند سال بچه ها از نزدیک برف می‌دیدند و حسابی غرق تماشا بودند. ریحانه دل توی دلش نبود تا پیاده شود و دستی به برف ها بزند. بالاخره جای مناسبی برای برف بازی پیدا کرده و پیاده شدیم.
من زهرا را بغل کردم و به همراه بچه ها به سمت دامنه های برفی حرکت کردیم. زهرا کوچولو از بس لباس تنش بود حتی نمی‌توانست گردنش را تکان بدهد. فقط با چشمان سیاه و براقش از زیر کلاه اطراف را از نظر می‌ گذراند.
همه مشغول برف بازی شدیم. بچه ها روی برف‌ها با تیوپ های مشکی سُر می‌خوردند و از شادی فریاد می کشیدند. بوی دود آتش، بوی کبابی را به همراه داشت که برای ناهار در حال آماده شدن بود‌.
ریحانه دستکش انگشتی به دست داشت و جرئت نمی‌کرد به برف‌ ها دست بزند. لُپ ها و گونه ها و نوک بینی امیر حسین از سوز سرما قرمز شده بود. من سعی می‌کردم بیشتر توی ماشین بنشینم تا زهرا کوچولو سرما نخورد. علی ماشین را روشن کرده و بخاری‌اش را زده بود تا گرم شویم.
یکبار من برای خوردن چای از ماشین خارج شدم و علی پشت سرم سوییچ را چرخاند و ماشین را خاموش کرد. من بعد از اینکه چای خوردم دوباره به داخل ماشین برگشتم، اما دیدم ماشین خاموش است دکمه ی بخاری را زدم و روشن شد. بیست دقیقه گذشت. نزدیک غروب بود و آسمان داشت سیاه می‌شد. همه در حال جمع کردن وسایل بودند تا از این سفر کوتاه تفریحی به خانه هایشان برگردند. علی وارد ماشین شد و سوییچ را چرخاند، اما ماشین روشن نمی‌شد. رو به من گفت: « بخاری را بدون اینکه ماشین و روشن کنی زده بودی حالا باتری ماشین خالی شده و روشن نمی‌شه. »
من با تعجب گفتم: « ولی من فکر کردم ماشین روشنه!»
علی گفت: « تو رفتی چای بخوری من ماشین و خاموش کردم.»
خلاصه اقوام کمک رساندند و دست در دست هم ماشین را به عقب و جلو هل دادند تا اینکه ماشین استارت خورد و حرکت کرد. خوشبختانه به خیر گذشت.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *