خاطرات گاه و بی گاه ۱۴۰۱/۱۱/۲۴

دو هدیه در یک روز

ساعت یازده صبح بود. در حال آماده کردن مطالب سایت بودم. زهرا هنوز از خواب بیدار نشده بود که علی زنگ زد و گفت: «رئیس اداره با هیئت همراه دارن میان خونمون، چای دم کن.» دلیلش را پرسیدم ولی علی عجله داشت فقط گفت: «الان خودم میام خونه.»

از جا برخاستم و دستی به سرو‌گوش خانه کشیدم. کتری را برای دم کردن چای روی اجاق گذاشتم. علی هم خودش را رساند. میوه خریده بود.

بهش گفتم: «دلیل اومدنشون چیه؟»

گفت: «تجلیل از خانواده‌هایی که صاحب سه فرزند هستند.»

با خود فکر کردم چه رئیس خوبی! چه خوب به فکر ماست. الحق والنصاف آقای حسینی خیلی دست و دلباز است. از آن موقع که رئیس شده به خانواده‌ها حسابی رسیدگی می‌کند.

حدوداً بعد از نیم ساعت رسیدند. زهرا کوچولو هم از خواب بیدار شده بود. دست و صورتش را شستم و لباس‌هایش را عوض کردم. خودم هم آماده شدم.

وسایل پذیرایی را هم روی اُپن چیده بودم.

وقتی رسیدند و وارد آسانسور شدند، علی زهرا را بغل کرد و به سمت در رفت. من هم گوشه‌ای ایستاده بودم.

رئیس به همراه دو نفر وارد شدند. بعد از سلام و پذیرایی مشغول صحبت از کار و بارشان در اداره شدند. از صحبت‌هایشان سر در نمی‌آوردم و مشغول بازی با زهرا بودم. آقای حسینی فقط یک چای خورد و در بین صحبت‌هایش رو به من کرد و گفت: «خانمم جدیدن گیر داده ماشین ظرفشویی بخریم. ولی قیمت‌ها خیلی بالا رفته.»

تلفنش هم دایم زنگ می‌خورد و انگار چند نفر منتظرش بودند. بعد از صرف چای بلند شدند تا بروند. در دست آقای حسینی پاکت سفید رنگی دیده می‌شد. ما هم ایستاده بودیم تا آنها را بدرقه کنیم. آقای حسینی پاکت در دستش را به سمت زهرا دراز کرد، ولی زهرا ترسیده بود و آنرا نمی‌گرفت. من و علی هم پشت سر هم تشکر می‌کردیم. یکی از همراهان دوربین عکاسی داشت و از صحنه هدیه دادن عکس می‌گرفت.

بریم سراغ دومین هدیه

امیرحسین از مدرسه رسید. سریع درون اتاق خزید و در را بست. بعد گفت:« مامان ریحانه کجاست؟»

جواب دادم: «خوابیده.»

بعد ادامه داد: «من تو اتاق کار دارم، لطفاً داخل اتاق نیا.»

من هم مشغول ناهار دادن به زهرا شدم. از صبح یک دیگ بزرگ آبگوشت بار گذاشته بودم. بویش در خانه پیچیده بود و همه را مست کرده بود. یک وجب روغن هم رویش جمع شده بود. برای زهرا کوچولو کمی نان در کاسه ریز کردم و رویش آبگوشت ریختم‌. با چنان ولعی می‌خورد که دهانم آب افتاد و من هم کنارش یک کاسه خوردم. دور لب‌های کوچکش اثر چربی آبگوشت مشهود بود.

امیرحسین از اتاق خارج شد و گفت: «من سیرم، غذا نمی‌خورم. در دستش یک کادو بود، آن را به طرفم گرفت. من با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «این چیه؟»

جواب داد: «مامان اینو برای تولدت خریدم.»

گفتم: «الان که تولدم نیست!»

امیر حسین جواب داد: «مدرسه‌مون نمایشگاه کتاب داشت، منم چون میدونستم تو خیلی کتاب دوست داری برات خریدم.»

با خوشحالی او را در آغوش گرفته و بوسیدم.‌

کادو را باز کردم و دیدم، کتاب شازده کوچولو اثر اگزوپری است. خیلی دوست داشتم این کتاب و داشته باشم.

امیرحسین گفت: «مامان چون تو این کتاب و داخل لب تاب داری گفتم بهتره نسخه چاپی هم داشته باشی تا راحت‌تر بخونیش.»

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *