خاطرات گاه و بی گاه (داستان تولد من)

تولد من

همه می‌گفتند پسر هستم. بچه‌ی اول دختر بود و مادر و پدرم منتظر تولد پسری کاکل‌زری بودند. شکم مادرم گنده شده بود. آن‌زمان از سونوگرافی و سوسول‌بازی‌های امروزی خبری نبود. از روی ابعاد شکم و نوک تیز بودن و یا پهن بودنش جنسیت را تشخیص می‌دادند.

مادربزرگم به مامانم می‌گفت: «این یکی پسره! از شکمت معلومه خیلی بزرگ شده.»

مامان دردش گرفت و به زایشگاه رفت. یک دختر کپل با یک سر بزرگ متولد شد. وقتی مرا روی ترازو گذاشتند خانم پرستار با تعجب به مادرم نگاهی انداخت و گفت: «خانم چی خوردی که این بچه اینقدر دُرشت شده؟»

مادر بزرگم زیر‌چشمی به پرستار نگاهی انداخت و گفت: «می‌میری یه ماشالا بگی؟!»

پرستار گفت: «ببخشید ماشالا.»

مامان با آه و ناله رو به مادربزرگ گفت: «میگم چرا این یکی اینقدر با درد خارج شد. نگو پنج کیلو بوده‌.»

پرستار گفت: «بله خانم سَرش توی کانال گیر کرده بود.»

پدر با لبخند گفت: «خانم این صدقه سَرِ اون خرماها و گوشت‌هایی بوده که من به خوردِت دادم.»

مادر بزرگ به پدرم چشم غره‌ای رفت.

پدرم ادامه داد: «دروغ میگم خانم جون! ماشالا خانم از بس می‌خوردی هم وزن خودت و زیاد کردی و هم وزن این بچه رو.»

مادر مرا زیر سینه‌اش قرار داد. من دهانم را باز کردم و شروع کردم به تندتند مک زدن. آنچنان محکم مک میزدم که مادرم از درد به خود می‌پیچید.

مادربزرگ با لبخند گفت: «دخترم این بچه‌ات معلومه خرجش خیلی بالاس.»

خلاصه مرا به خانه بُردند و مادربزرگ بی‌رحمم مرا در یک پارچه‌ی کرباسی مثل زندانیان فراری پیچید و دور دستانم را باندپیچی کرد. من شب و روز گریه می‌کردم.

بعد مرا درون وسیله‌ای که دائم در حال تکان خوردن بود گذاشتند و هی تکانم می‌دادند. از صبح تا شب آن‌جا بودم. برای اینکه سر‌گیجه نگیرم و حالم بهم نخورد چشمانم را می‌بستم و خودم را به خواب می‌زدم.

مادربزرگم باز با یک وسیله‌ی جدید دیگری که در دستش بود از راه رسید. یک چیزی شبیه مداد رنگی و یا قلم‌مو در دستانش بود و شروع کرد روی چشم‌ها و ابروهایم خطوطی را نقاشی کرد. بعد هم قربان صدقه‌ام می‌رفت و می‌گفت: «ننه قزی چه خوشگل شده.» مادر روسری سَرم کرد و دایی از من عکس انداخت.

حالا هر وقت خودم آن عکس را می‌بینم از قیافه‌ی خودم می‌ترسم. آخر چرا باید یک نوزاد طفل معصوم را در پارچه‌ای سفید مومیایی کنید و روی صورتش نقاشی بکشید. خیال می‌کنید اینطوری خوشگل میشه؟!

مادربزرگم می‌گفت: «این کار و می‌کردم که وقتی بزرگ شدی چشم و ابروهات مشکی و خوشگل بشه و برای پسرها دلبری کنی و زود عروس بشی.»

ولی من نه چشم و ابروهام مشکی شده و نه عروس شدم.‌

۱۴۰۱/۱۱/۲۶ چهارشنبه

 

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *