داستان تولد زهرا کوچولو
من درخواست کردم که بیهوش نشم. سرمای سختی خورده بودم. قرار بود از کمر بیحس بشم. چقدر از اتاق عمل میترسیدم. از سردی همیشگیاش. از تکنسینهایی که هر دفعه یکیشون بالای سرم ظاهر میشد و آمپولها و وسایل عمل را آماده میکرد.
چشمم به تخت بچه که آماده سمت راستم قرار داشت افتاد. هنوزم باورم نمیشد که توی شکمم یک بچه هست. چند تا ملافهی سبز یشمی ولی حسابی چروکیده روی تخت بچه گذاشته بودند. دوست نداشتم نگاهشون کنم. فکر کنم به خاطر استریلیزه شدن اینجور چروک میشن. تکنسینها با من حرف میزدند. فهمیده بودند که من ترسیدهام.
تخت عمل خیلی باریک بود. همهاش احساس میکردم که الان میافتم پایین.
دکتر که آمد ابتدا با لبخند به من سلام داد. یک بلوز و شلوار سبز تنش بود با یک کلاه به همان رنگ.
دکتر بیحسی بلافاصله توی نخاعم آمپول را خالی کرد. زیاد دردناک نبود بعد بهم گفت: «انگشتای پاهاتو تکون بده» هنوز حس داشتم چون براحتی داشتم پاهامو تکون میدادم. چندین بار دیگر هم تکرار کرد تا مطمئن شود بیحس شدم.
لباسهایم راباز کردند و تمام پایین تنمو با یک مادهی سرد و خنک شُستند. میدونستم که بتادینه، چون بوشو احساس میکردم، یک پارچهی سبز رنگ مثل پرده جلوی صورتم کشیدن تا نبینم دکترا دارن چیکار میکنن. یک چراغ بزرگ هم مثل پروژکتور بالای سرم روشن بود و نورش چشمامو اذیت میکرد.
بوی بتادین، خون و مواد ضدعفونی میومد و من مزهی مواد بیهوشی که توی سِرم خالی کرده بودن و روی زبونم و توی بینیام احساس میکردم.
تکنسین بالای سرم دائم با من حرف میزد تا مطمئن بشه هوشیار هستم.
یکبار بهم گفت: «میخوای ماسکتو در بیارم؟»
گفتم: «بله اگه میشه.»
صدای خانم دکتر و میشنیدم که داشت با دستیارهاش حرف میزد.
میگفت: «امروز بچهها تعطیل هستن، مدرسهها آنلاین شده باز.»
تکنسینی که بالای سرم بود با چشمانی درشت و صورتی کشیده و سفید رو به من گفت: « الان موقع خارج کردن بچه هست یه تکونهایی میخوری ولی اصلا نترس.»
سپس با دستانش بالاتنهام را محکم نگه داشت که با فشار زیادی که دکتر داشت وارد میکرد نیافتم پایین و بعد یکسری عملیات که نفهمیدم چی بود و سرانجام صدای گریههای ضعیف نوزادم را شنیدم.
تکنسین گفت: «سمت راست و نگاه کن تا دکتر بچه رو بهت نشون بده.»
دکتر آمد با یک نوزاد کوچک که مثل عروسک بود. روی بدنش خون و ترشحات سفید رنگی دیده میشد، با چشم های ریز و سیاهش مرا تماشا میکرد. دست و پاهایش باریک و لاغر بود و انگار منتظر بود و گرسنه.
اکنون زهرا کوچولوی ما یک ساله شدهاست. دیروز به تنهایی و بدون کمک ایستاد و بعد کمکم و با احتیاط قدمهای کوچک برداشت. ابتدا پای راستش را به اندازهی یک سانتیمتر جلو گذاشت و بعد پای چپ را به آن رساند. سه تا چهار قدم که برداشت خسته شد و نشست. ولی همین چهار قدم ما را هیجان زده کرده بود و تشویقش میکردیم. او هم میخندید و هشت تا دندانش را نشانمان میداد.
دل توی دلش نیست تا زودتر راه برود، بدود، حرف بزند و…
2 پاسخ
خیلی قشنگ بود،انگار منم توی اتاق عمل بودم و هیجان زده شدم حین داستان
سلام.ممنونم خواهر خوب و همراهم