در دالان خاطراتم فقط تصویر خانهی شما به روشنایی روز مقابل چشمانم میدرخشد.
آن ایوان دوستداشتنی و آن درهای قدیمی و چوبی با شیشه های رنگین.
آن راهروی کوچک که به حیاط خلوت وصل بود و پُر بود از گلدانهای مادر.
آن تراس طویل که دیوارهایش شده بود پنجرههای اتاق خواب و نور خورشید که اولین اشعههایش ابتدا وارد اتاق میشد. اتاق شمالی گرمتر و روشنتر از اتاق جنوبی بود. بوی کولر از مشامم خارج نمیشود. گرما و صمیمیتی بین ما بود که تابستان را گرمتر میکرد.ظهرها دورِهم ناهار میخوردیم و چای داغ را روی ایوان خنک می نوشیدیم.
پاهایمان را که دراز میکردیم نوک انگشتها به نردهها برخورد میکردند و مورچگان سیاه با پاهای بلندشان روی دست و پایمان و روی سفرهی نان رژه میرفتند.
من همینطور که زهرا کوچولو روی پاهایم به خواب رفته بود، حیاط را تماشا میکردم که نیمش در آفتاب بود و نیم دیگرش در سایهای خنک فرو رفته بود.
درخت خرزهره را میدیدم که گلهای صورتیاش و شاخه های بلندش از دیوار حیاط بالا زده بودند و بیرون را تماشا میکردند. برخی از میوههای درخت انجیر سبز و نارس بود و درخت انار که تک و توک میوه داشت.
خشکی باغچه را فراموش نمیکنم و یک شلنگ صورتی که در باغچه رها شده بود. غروبها آب را باز میکردیم و باغچه سیراب میشد.
گلخانهای را به یاد میآورم که پر از موکت و وسایل دور ریختنی و کارتونهای اضافه بود.
پلکان حیاط را بیاد میآورم که آهنی بودند و زنگ زده و من هر گاه با زهرا کوچولو از آنها پایین میآمدم دستم را به نردهها میگرفتم تا مبادا زهرا از بغلم رها شود.
دیوار کوتاه حیاط مشرف به پارک بود و صدای همهمهی بچهها در حیاط خانه شنیده میشد.
ظهرها روی پشت بام میرفتیم و در کانال کولر آبی، آب میریختیم. پلههای پشت بام آنقدر گرم بود که در راه برگشت به نفس میافتادیم.
مسیر خانه تا مسجد ابوذر را با بچهها طی میکردیم و امیر حسین مسابقه میگذاشت تا زودتر برسد و مکبر باشد.
از صبح که چشم باز میکرد منتظر شب بود تا به مسجد برود. در راه بازگشت همیشه در دستانش بستنی قیفی بود.
آخرین دیدگاهها