بچهها در حیاط مدرسه مشغول بازی با توپ بودند. من و سحر گوشهای در حال صحبت کردن با هم بودیم . ناگهان یک شیئ گرد با شتاب به سمت ما آمد و محکم به صورت سحر اصابت کرد . سحر جیغ کوتاهی کشید و دستش را جلوی صورتش نگه داشت. من که ترسیده بودم ازش پرسیدم:«چی شد؟» سحر جواب نداد و آرام دستانش را از مقابل صورتش کنار زد.
شیشه های عینکش خُرد شده بودند و روی بینیاش زخمی سرخ پدیدار شده بود.
سحر با ناراحتی گفت: « صورتم زخمی شده؟»
نگاهی به چشمان پر از اشکش انداختم و گفتم: «دماغت یه زخم کوچولو برداشته.»
خم شدم و شیشه های عینک را از روی زمین جمع کردم. عینکش فلزی بود و قابی طلایی داشت. دستههای آنرا بستم و در جیب سحر قرار دادم.
سحر دختر آرام و صبوری بود. همه بچه ها پچ پچ کنان دربارهی اتفاق امروز و اصابت توپ والیبال به صورت سحر صحبت میکردند.
معلم ورزش که در دفتر مدرسه بود به حیاط آمد و گفت:« چی شده بچهها؟!»
یکی از بچهها جلو رفت و معلم را در جریان ماجرا قرار داد. معلم ورزش به سمت ما آمد و به سحر گفت:« خدارو شکر که سالمی و چشمات آسیب ندیده. بدون عینک میتونی سر کلاس بری یا اینکه میخوای بری خونه؟»
سحر جواب داد: « میرم سر کلاس.»
چشمان سحر نزدیک بین بود و تخته را نمیدید. آنروز من کنار سحر نشستم و معلم هر چه روی تخته مینوشت را برایش دیکته میکردم.
کلاس تمام شده بود. زنگ تفریح من و سحر به سمت آبخوری رفتیم. سحر شیر آب را باز کرد، مشتش را پر از آب میکرد و به صورتش میپاشید. قطرات آب به لباس و صورت من هم اصابت میکرد و هر دو با هم میخندیدیم.
یک لحظه چشمان مشکی و درشت سحر با آن مژه های بلند توجهم را جلب کرد. آن چشمها از آنچه که من از پشت ویترین عینک میدیدم زیباتر به نظر میرسیدند.
سحر گوشهای از حیاط ایستاده بود و چون چیزی نمیدید به زمین خیره شده بود.
به او نزدیکتر شدم و گفتم: « هیچ میدونی بدون عینک خوشگل تری؟»
جواب داد : « فکر کنم با عینک بهترم.»
من با تعجب گفتم: «نه دختر چشمات خیلی قشنگه.
تا باحال توی آینه دقت کردی؟»
سحر جواب داد: « چون چشام خیلی ضعیفه نمیتونم خودمو بدون عینک تو آیینه ببینم.»
بعد ادامه داد: « ولی آرزوم اینه که یه روز چهره خودمو بدون این قاب فلزی ببینم»
سحر با لبخند رو به من کرد و گفت: « زهرا تو خیلی مهربون و خوش قلبی. من خیلی خوشبختم که دوستی مثل تو دارم. راستشو بخوای منم همیشه به چشمای رنگی تو حسودیم میشه!»
سحر ادامه داد: « می دونی زهرا وقتی خیلی کوچیک بودم، تقریبا سه یا چهار سالم بود مامانم یه دوستی داشت که بیشتر اوقات میومد خونمون. اون خانم عینک داشت و من حس میکردم بخاطر عینک خوش قیافه به نظر میرسه. دوست داشتم عینکشو به چشمم بزنم ولی نمیتونستم.
یه روز به مامانم گفتم: « مامان چطور دوستت عینکی شده؟» مامان جواب داد: «اون خانم زیادی از نزدیک به تلویزیون خیره شده واسه همین چشماش ضعیف شده.» من بچه بودم و حرف مادرمو باور کردم و از اون روز ببعد برای تماشای تلویزیون جلوی جلو مینشستم. اینقدر این کارم ادامه پیدا کرد که وقتی کلاس اول رفتم کلمات و از روی تخته سیاه اشتباه مینوشتم . یک روز معلم از مامانم خواست که بیاد مدرسه و بعد از معاینه توسط چشم پزشک فهمیدن که چشمام ضعیف شده.
من ثانیه شماری میکردم که بریم و عینک انتخاب کنم.
هر چی بزرگتر میشدم چشام ضعیف تر میشد و شیشه ی عینکم کلفت و کلفت تر..
بزرگ شده بودم و از چیزی که یک روز آرزویش را داشتم بیزار شده بودم. احساس میکردم پیرزنی هستم با عینکی ته استکانی.
حالا که به اون زمان فکر میکنم با خودم میگم ای کاش آرزو نداشتم عینکی باشم. بینایی و چشمان سالم چه نعمت خوبیه و من قدرشو ندونستم.
من با اختیار و خواست خودم باعث شدم که این بلا سَرم بیاد و حالا هر طور شده باید از دستش خلاص بشم.
از بس اطرافیان بخاطر عینکی بودن منو مسخره کردن خسته شدم. از سنگینی شیشه های عینک روی بینیام خسته شدم. اصلا خوب شد که شکست.»
من گفتم: «حالا چطور میخوای بدون عینک ببینی؟»
سحر جواب داد: «یه راهی پیدا میشه.»
چند هفته گذشت. سحر بدون عینک به مدرسه میآمد. ولی روزهای سختی بود. من همیشه کنارش بودم و بهش کمک میکردم. تا اینکه یک روز گفت: «دکتر گفته یه راهی هست که دیگه نمیخواد عینک بذاری.»
پرسیدم: «چه راهی؟»
جواب داد: « لنز_چند روز دیگه آماده میشه و دیگه از دست عینک زدن راحت میشم.»
چند روز بعد لنزهای سحر آماده شدن و او با چشمانی که همه جا را میدید به مدرسه میآمد. از آن زمان تا اکنون سحر را راضی و خوشحال دیدم. او دیگر میتوانست چهرهی واقعی خودش را بدون عینک ببیند.
2 پاسخ
خیلی زیبا نوشتی ❤️❤️❤️
قربونت برم