معلم روستا

زنگ آخر بود. ضرب اعداد هفت و هشت را روی تخته سیاه نوشتم و بعد رو به کلاس گفتم: «بچه‌های کلاس سوم، از روی تخته یکبار توی دفترتون بنویسید.»

مرتضی از ته کلاس گفت: «آقا چند بار بنویسیم؟ دیروز نوشتیم که؟»

جواب دادم: «بچه‌ها درس جدیده. باید چندین بار هم بخونید و هم بنویسید. اینقدر تکرار کنید تا از حفظ بشید. فردا از اونایی که امروز بلد نبودن دوباره می‌پرسم.»

بچه‌ها مشغول جمع کردن وسایل‌شان از روی میز شدند.

غلامرضا را صدا کردم و گفتم: «غلامرضا! امروز اگه گاوتونو دوشیدین برای من دو کیلو شیر بیار.»

غلامرضا با لکنت گفت: «چَ چَ چَ چشم آقا. ه‍َ ه‍َ ه‍َ هر چی خواستید فقط لب‌تر کنید.»

گفتم: «ممنونم. از پدرت هم تشکر کن.»

غلامرضا گفت: «قا قا قا قابل شما رو نداره آقا. نوش جان.»

مرتضی که نزدیک ما شده بود و صدایمان را می‌شنید گفت: «آقا ما هم براتون سبزی میاریم. مال حیاط خودمونه. تازه و سرسبز. واسه دم افطار با پنیر می‌چسبه.»

خندیدم و گفتم: «بچه‌ها شماها خیلی خوبید.»

کیفم را در دست گرفتم و وارد دفتر مدرسه شدم تا از مدیر خداحافظی کنم. مدیر مشغول صحبت با یک خانم بود. آن خانم را نمی‌دیدم ولی طنین صدای نازکش به نظرم جذاب و مطبوع می‌آمد.

یک مقنعه مشکی سرَش بود و از انتهای آن موهای خرمایی و بلندش بیرون زده بود.

آقای مدیر رو به من کرد و گفت: «خانم سارا رحمانی معلم جدید هستن. کلاس‌ اول و دوم رو به ایشون میدم. اینجوری کار شما هم سبک‌تر میشه.»

و بعد ادامه داد: «آقای سبحانی به تنهایی چهار پایه رو آموزش میده که یک مقدار حجم کارشون زیاد شده بود. به این ترتیب پایه‌ی اول و دوم برای خانم رحمانی و پایه‌ی سوم و چهارم برای آقای سبحانی.»

خانم رحمانی رویش را برگرداند و سلامی مودبانه کرد.

تا چشمم به صورت سفید و چشمان رنگی‌اش افتاد سرم را پایین انداختم و گفتم: «خوشبختم! به مدرسه ما خوش اومدین.»

آقای مدیر گفت: «امیدوارم امسال به کمک هم بتونیم از طرف آموزش و پرورش به عنوان مدرسه نمونه انتخاب شیم‌.»

خانم رحمانی با لبخند به سمت من چرخید و گفت: «من راهم دوره و از شهر میام. امیدوارم بتونم راه و رسم کلاسداری رو از شما یاد بگیرم. بالاخره شما با بچه ها بیشتر آشنا هستید.»

جواب دادم: «بچه‌های من خیلی مودب و حرف گوش کن هستند. مطمئن باشید مشکلی پیش نمیاد.»

با اینکه گرسنه و تشنه بودم اما ترجیح دادم از مسیرِ مزارعِ گندمزار و شالیزار عبور کرده و به خانه برسم تا هر چه بیشتر عطر هوای آنجا را استشمام کنم. فصل بهار بود و روستا سر‌سبز و تماشایی شده بود. بعضی از شالیکاران که مشغول کار بودند مرا از دور می‌دیدند و برایم دست تکان می‌دادند. در همین هنگام بود که ماشین مشکی رنگی که خانم رحمانی معلم جدید راننده‌اش بود از کنارم با شتاب عبور کرد و در جاده ناپدید گشت.

آن روز بعدازظهر تا غروب خوابیدم. تازه داشتم چای افطار را دم می‌کردم که صدای در را شنیدم.

احمد پسر صاحبخانه بود. یک کاسه آش کشک در دستش بود که رویش با پیاز داغ و نعنا داغ تزیین شده بود.

کاسه را به طرفم گرفت و گفت: «آقا قبول باشه.ننم آش نذری پخته بود یک کاسه هم براتون آوردم.»

گفتم: «ممنون پسر. زحمت کشیدی قبول باشه.»

احمد گفت: «آقا معلم اگه نون تازه هم بخواین، ننم تازه پخته براتون میارم.»

جواب دادم: «دیروز برام نون آوردی. هنوز هست من که یک نفر بیشتر نیستم.»

احمد گفت: «خلاصه آقا هر کاری داشتید من در خدمتم.»

دستش را محکم در دستانم فشردم و گفتم: «قربون مرامت.»

در طی این دوسالی که پایم را به این ده گذاشته‌ام جز محبت و مهربانی و صفا و صمیمیت از مردمش چیزی ندیده‌ام. گاهی آنقدر دست و دلبازند که مرا خجالت زده می‌کنند.

اینجا را بیشتر از شهر و خانه‌ی خودم دوست دارم و با اینکه از پدر و مادرم دورم احساس دلتنگی نمی‌کنم.

احمد دوباره گفت: «آقا بعد از افطار با بچه‌ها میریم زمین چمن گل کوچیک می‌زنیم. شما هم بیاین.»

با لبخند گفتم: «اگه کاری پیش نیاد حتما میام اونجا و بهتون سر میزنم‌»

احمد خداحافظی کرد و من در را بستم و به خانه برگشتم. سفره را پهن کردم و مشغول خوردن چای و خرما شدم. در ذهنم تصویر خانم رحمانی همکار جدید روشن شد. به نظرم دختر با وقار و محجوبی بود.

غرق افکارم بودم که صدای زنگ موبایل مرا به زمان حال پرتاب کرد. به صفحه‌ی موبایل نگاهی انداختم. تصویر مادرم رویش افتاده بود.

دکمه‌ی سبز را لمس کردم.

– سلام مامان خوبی؟

– سلام پسرم چه خبرا؟ نیستی؟

_ درگیر کار و مدرسه‌ام به خدا. تازه نشستم روزمو باز کنم.

– قبول باشه مادر. اونجا تنها چیکار می‌کنی؟

_باور می‌کنی مادر اصلا احساس تنهایی نمی‌کنم. شاگردام و مردم ده خیلی بامعرفتن و همیشه بهم سر میزنن.

_ کاش اینجا درس می‌دادی و توی روستای غریب نمی‌رفتی. هم من و پدرتو تنها کردی و هم خودت تنها شدی.

_ دیگه مادر قسمت من انگار اینجا بود.

_ خب تعریف کن. راستی حالا که کار و بارت درست شده به فکر خودتم باش.

_ مادر من به فکر خودم هستم.

_هه هه..منظورم اینه که باید کم‌کم برات آستین بالا بزنم.

_باشه مادر حالا فعلا زوده.

_زوده؟ کجا زوده؟ می‌خوای موهاتم مثل دندونات سفید شه بعد زن بگیری؟

_ نه مادر دیر نمیشه.

_یعنی چی؟ نکنه خودت یکیو زیر سر داری؟

_نگران نباش مادر. اگه خبری شد اول شما رو در جریان میذارم.

_ به پدر سلام برسون.

_چشم مادر. مراقب خودت باش.

_چشم خداحافظ.

گوشی را قطع کردم و مشغول خوردن سبزی‌های تازه‌‌ی مزرعه‌ی پدر مرتضی شدم.

دل توی دلم نبود تا فردا شود و باز همکار جدید را ببینم.

صبح طبق معمول بیدار شدم. باز هوا آفتابی بود. از آن روزهایی که من دوست داشتم. کیفم را در دست گرفتم و در سرازیری روستا راه خاکی را گرفتم و رفتم بعد به سربالایی رسیدم، جایی که در بالاترین قسمت آن ساختمان مدرسه به چشم می‌خورد.

همچنان که در مسیر سربالایی بودم چشمم به ماشین مشکی رنگی افتاد که سعی داشت بالا برود. مرتب گاز می‌داد و هوا را پر از گرد و خاک کرده بود. ماشین بیچاره داشت جان می‌کند‌.

از شیشه‌ی پر از گرد و خاک به راننده نگاهی انداختم‌. خانم رحمانی معلم جدید بود‌. مضطرب به نظر می‌رسید. تا مرا دید شیشه را پایین کشید و گفت: «چرخ ماشین توی خاک ‌ها گیر افتاده‌. هر چه گاز میدم و دنده عوض میکنم فایده نداره.»

من برای اینکه فضا را عوض کنم و او را از استرس خارج کنم به شوخی گفتم: «بله! کاملا مشهوده. تمام لباس های بنده رو خاکی کردین.»

و هر دو زدیم زیر خنده.

بعد گفتم: «تا میتونی گاز بده و منم از عقب هل میدم.»

چند نفر از دانش آموزان هم به کمک من آمدند و ماشین را تا حیاط مدرسه هدایت کردیم.

من کنار شیر آب رفتم و مشغول تکاندن لباسم شدم. خانم رحمانی با لپ هایی که از خجالت گل انداخته بود و زیباییش را بیشتر جلوه می‌داد نزدیک شد و گفت: «شرمنده. حسابی خاکی شدین.»

من بعد از کمی مکث گفتم: «هر چه از دوست رسد نیکوست.»‌ و بعد زیر چشمی به سارا خانم نگاهی انداختم تا عکس‌العملش را ببینم. او داشت سعی می‌کرد رویش را برگرداند تا من لبخندش را نبینم.

هر دو به سمت کلاس‌ها رفتیم.

سارا خانم خیلی خوب با بچه‌های روستا ارتباط گرفته بود و بچه‌ها حتی بیشتر از من دوستش داشتند.

چند ماه گذشت. بخاطر همکاری با سارا خانم ارتباطمان نزدیکتر شده بود و کم‌کم علاقه‌ای هم بین ما بوجود آمده بود. گاهی بچه‌های کلاس هم که به این علاقه پی برده بودند، سر بسرمان می‌گذاشتند و سارا خانم را به عمد خانم سبحانی خطاب می‌کردند.

همه چیز خوب بود تا اینکه آن اتفاق افتاد و من سارا را برای همیشه از دست دادم.

همه‌ی بچه‌ها در کلاس‌ها بودند. نمی دانم من برای چه کاری بود که به حیاط رفتم.

تمام ساختمان مدرسه به شدت تکان می‌خورد. شیشه‌ها به لرزه افتاده و خرد شده به روی زمین می‌ریختند. صدای همهمه و داد و فریاد بچه‌ها را می‌شنیدم که چند دقیقه ادامه داشت و سپس قطع شد ولی نمی‌دانم چرا کسی از ساختمان خارج نمی‌شد. از پله‌های جلوی ساختمان بالا رفتم شدت زمین لرزه آنقدر زیاد بود که برای اینکه بالا بروم باید دستم را به نرده‌ها نگه می‌داشتم. از شدت شوک و هیجان صدای خودم را نمی‌شنیدم .من داشتم فریاد می‌زدم و یک‌یک بچه‌ها را صدا می‌زدم.

«مرتضی، احمد، غلامرضا و.. بیاین بیرون.» ولی انگار هیچ کس صدایم را نمی‌شنید. انگار در کابوسی عمیق فرو رفته بودم و نمی‌توانستم بیدار شوم.

کم‌کم جرئت کردم و پایم را درون کلاس گذاشتم و با صحنه‌ی وحشتناکی روبرو شدم.

دیوارها و سقف مدرسه فرو ریخته بود و تمام دانش‌آموزانم زیر آوار گیر افتاده بودند.

به سرعت به سمتشان رفتم. آجرها را کنار زدم. گاهی صدای ناله‌ای به گوشم می‌رسید. من دیوانه وار سنگ ها و آجرها را پس می‌زدم و با دست‌ها و پاهای خونین بچه‌ها مواجه می‌شدم.

یکدفعه به یاد سارا خانم افتادم کلاسش دقیقا دیوار به دیوار کلاس من بود، شتابان به سمتش رفتم ولی اوضاع آنجا بدتر از کلاس خودم بود. انگار تمام رویاهایم در مقابل چشمانم به زیر خاک بود.

اهالی روستا نیز برای کمک و پیدا کردن فرزندانشان رسیده بودند و مادران ضجه می‌زدند و فرزندان خود را صدا می‌کردند.

متاسفانه در این حادثه پنج نفر از دانش آموزانم را از دست دادم و برخی نیز زخمی شدند. ولی سارا اوضاعش از همه بدتر بود. ضربه‌ی سختی به جمجمه‌اش اصابت کرده بود و از سرش خون جاری بود.

تازه در فکر سروسامان گرفتن بودم که….

حتی فکرش را هم نمی‌کردم که همه چیز اینطور ناگهانی و در عرض چند دقیقه تغییر کند.

هر چه بود بعد از آن اتفاق من آن روستای زیبا را برای همیشه ترک کردم. زیرا مدرسه آنجا بکلی تخریب شد و بچه‌ها برای درس خواندن به شهر می‌رفتند. ولی یاد و خاطره اش همیشه در قلب و ذهنم باقی خواهد ماند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *