عروس بلند قد

کتایون نمی‌دانست به چه کسی رفته است. به پدر و مادرش نگاه می‌کرد. آنها طبیعی و متوسط بودند، اما او بلند بود آنهم نه یکم. کم مانده بود سَرَش به سقف بخورد. همیشه با درگاه اتاقش برخورد می‌کرد و اکثراً آثار کوفتگی روی پیشانی‌اش مشهود بود.

اصلأ به خاطر قَدَش درسش را ادامه نداد. از نگاه تمسخرانه دیگران متنفر بود. خانه‌نشین شده بود. خودش نمی‌دانست منتظر چیست.

یک روز دَرِ خانشان را زدند. یک خانم و آقا بهمراه پسرشان آمده بودند. یک دسته گل هم دستشان بود.

وقتی سینی چای را آورد و او را دیدند می‌توانست شگفتی و تحیر را در نگاهشان ببیند. حتی پسر داشت به او پوزخند می‌زد و سر تا پایش را برانداز می‌کرد. او شنید که گفتند: «اگه قسمت هم باشن خودمون زنگ می‌زنیم.»

اما هنوز قسمت کسی نشده بود. فقط می‌آمدند و می‌دیدند و می‌خوردند و می‌رفتند.

کتایون یک دوست صمیمی به نام یلدا داشت. او چند خانه پایین‌تر از آنها زندگی می‌کرد.

آنروز هم یلدا آمده بود. کتایون دستش را گرفت و او را به زیر زمین خانه کشاند.

یلدا گفت: «چی شده دختر؟!»

کتایون داستان مهمانی دیشب را برایش تعریف کرد. بغض گلویش را گرفته بود و اشک در چشمان مشکی‌اش حلقه زده بود.

یلدا دلسوزانه گفت: «چرا غصه می‌‌خوری؟ تو این دوره زمونه دیگه کسی ازدواج نمی‌کنه. می‌دونی اصلا از مُد افتاده. مگه نمی‌بینی همه‌ی دختر پسرا تا آخر عمر پیش ننه باباشون می‌مونن؟ یکیش خودِ من.»

کتایون جواب داد: «خب تو اینجور فکر می‌کنی. ولی من از بچگی آرزوم این بود که لباس سفید عروسی بپوشم.»

یلدا روی صندلی نشست و ادامه داد: «حالا ولش کن. اینقدر به فکر شوهر کردن نباش. بیا یه هنری چیزی یاد بگیر.»

کتایون اشک هایش را که به مژه‌هایش چسبیده بودند پاک کرد و گفت: «چه هنری؟»

یلدا با هیجان گفت: «من کلاس خیاطی میرم‌ می‌خوای به تو هم یاد بدم؟»

کتایون با دلسردی گفت: «نمیدونم بتونم یاد بگیرم یا نه.»

یلدا دستانش را روی شانه‌ی کتایون قرار داد و گفت: «کاری نداره. خیلی آسونه. اصلأ توی همین زیر زمین یادت میدم. چطوره؟»

کتایون با تعجب گفت: «اینجا؟» بعد اطرافش را نگاه کرد. با خود اندیشید: بد فکری هم نیست.

یلدا در حال قدم زدن گفت: «ببین اینجا جون میده واسه کارگاه خیاطی شدن.»

زیر زمین بزرگ بود اما کمی نمور و تاریک.

یلدا ادامه داد: «یک دستی به سرو گوشش می‌کشیم. عالی می‌شه. دو تا چرخ می‌ذاریم یکی واسه من، یکی واسه تو.»

یلدا بعد از کمی مکث گفت: «فکراتو بکن و بهم خبر بده. بهتر از تنهایی و بیکاریه. به خدا حالِ بدِ تو بخاطر این فکرهایی هست که به سرت میزنه.آخر افسردگی میگیری دختر.»

کتایون به حرف‌های یلدا فکر کرد. پدر یلدا وقتی از تصمیم او باخبر شد و فهمید که یلدا می‌خواهد مشغول کاری شود خیلی خوشحال شد و بلافاصله موافقت کرد و برایش یک چرخ خیاطی خرید.

کتایون و یلدا شب و روز تمرین می‌کردند و چند دست لباس برای خودشان دوختند. یلدا الگو می‌کشید و کتایون مسئول دوخت بود‌. یلدا از همان ابتدا راسته دوزی را به او یاد داده بود و کتایون هم علاقمند شده بود و کار ساده‌ای بنظرش می‌آمد‌.

یک روز ظهر شوکت خانم یکی از همسایه‌ها همانطور که مشغول صحبت با مادر کتایون بود وارد حیاط خانه شد و صدای چرخ به گوشش خورد.

شوکت خانم پرسید: «این صدای چرخ از خونه ی شماس؟»

مادر کتایون قضیه را برایش تعریف کرد و هر دو وارد زیرزمین شدند.

کتایون روی چرخ خیاطی خم شده بود و مشغول نخ کردن سوزن بود‌، یلدا نیز کنارش ایستاده بود. هر دو با تعجب به شوکت خانم نگاهی انداختند.

زیر زمین شامل یک چرخ خیاطی در سمت راست بود و‌ یک میز کوچک که سَر‌دوز‍ِ سبز رنگی به رویش قرار داشت. به دیوار پشت چرخ خیاطی درست جایی که یلدا ایستاده بود رخت آویزی بود که لباس های دوخته شده روی آن آویزان بودند. کنج دیوار درست زیر پنجره نیز سماوری در حال جوشیدن بود و قوری گلداری هم رویش نشسته بود.

مادر کتایون از شوکت خانم خواست که کنار سماور بنشیند تا برایش چای بریزد.

شوکت خانم همانطور که مشغول چای خوردن بود ، گفت: «این لباس‌ها رو شما دوختین؟»

یلدا جواب داد: «بله همسایه. اون لباس سبز که گل‌های صورتی داره مال من و این لباس قرمز مال کتایونه.»

شوکت خانم همانطور که سرگرم تماشای لباس ها بود زیر لب گفت: «خوب می‌دوزید. آفرین.»

یلدا با خجالت گفت: «ممنون.»

کتایون مشغول دوختن بود و سرش را بلند نمی‌کرد.

شوکت خانم ادامه داد: «سفارش هم قبول می‌کنید؟»

یلدا با تعجب گفت: «سفارش چی؟»

شوکت خانم با خنده گفت: «لباس دیگه. من یه پارچه دارم زحمت می‌کشید واسم بدوزدید؟»

یلدا با کتایون نگاهی ردوبدل کرد و گفت: «این چه حرفیه. بله که قبول می‌کنیم. ولی ما زیاد حرفه‌ای نیستیم، تازه یاد گرفتیم‌.»

شوکت خانم گفت: «منم لباس ساده میخوام مثل همینایی که دوختید.»

یلدا پشت میزش نشست و گفت: «کتایون الان اندازه‌هاتونو میگیره.»

کتایون نگاه اعتراض آمیزی به یلدا انداخت.

یلدا جوری که کسی نشنود گفت: «پاشو دیگه حالا باید خودتو نشون بدی.»

کتایون متر و دفترچه و خودکار را از روی میز برداشت. شوکت خانم نیز تا نزدیکی میز آمد و منتظر بود تا کتایون اندازه هایش را بنویسد. کتایون دستش را به پشتیِ صندلی نگه داشت و ایستاد. شوکت خانم که فکرش را نمی‌کرد او آنقدر بلند قد باشد گفت: «ماشالا کتایون جون! چه زود بزرگ شدی. چند وقت بود ندیده بودمت.»

کتایون سرخ و سفید شد. مادر کتایون گفت: «به پدربزرگِ باباش رفته. ژنتیکیه.»

آنها لباس شوکت خانم را در عرض یک هفته آماده کردند. او اولین مشتری بود و سعی کردند تمام تلاش خود را کنند تا راضی باشد.

شوکت خانم هرچه اصرار کرد بچه‌ها پول لباس را قبول نمی‌کردند. او پول را روی میز قرار داد و گفت: «دخترم این اولین دستمزدتونه. درسته زیاد هم نیست. قبول کنین. انشاءالله مشتری‌دار بشید.»

یلدا خندید و گفت: «انشاالله.»

بقیه همسایه‌ها نیز که شنیده بودند بچه‌ها در خانه لباس می‌دوزند از راه رسیدند و مشتری‌ها روز به روز بیشتر می‌شدند.

در این بین روحیه کتایون داشت تغییر می‌کرد. او کتایون سابق نبود. اعتماد به نفس پیدا کرده و شاد شده بود. گاهی برای خرید وسایل خیاطی مثل دکمه، زیپ و..از خانه خارج می‌شد. دیگر آن دختر افسرده پیشین نبود.

روزی مشتری نا‌آشنایی به کارگاه خیاطی آمد. از لباس پوشیدنش می‌شد حدس زد که یا معلم است یا مدیر مدرسه.

مادر کتایون مشغول صحبت و آشنایی با او بود که بچه‌ها فهمیدند اسم او خانم احمدی است. او سفارش خود را به کتایون سپرد و رفت.

بعد از رفتن مادر کتایون به زیرزمین برگشت و در حالی که چشمانش می‌خندید گفت: «بچه‌ها یه خبر؟»

هر دو سرشان را بلند کردند و گفتند: «چی شده؟»

مادر گفت: «خانم احمدی مدیر یه مدرسه دخترانس. می‌گفت یه پسر مجرد داره که ورزشکاره و بسکتبال بازی می‌کنه.

بعد به کتایون نگاهی انداخت و گفت: پسرش تو رو وقتی می‌رفتی خرازی دیده. مثل اینکه دنبال دختر قد بلند میگرده. آخه انگار قدش بلنده.»

یلدا چشمکی به کتایون زد و گفت: «دنبال دختر قد بلند می‌گرده.»

مادر ادامه داد: «آره می‌گفت از کتایون خوشش اومده و آدرس اینجا رو از خرازی پرسیده و پیدا کرده. می‌گفت یه روز قرار بذاریم بیایم خواستگاری و حرف بزنیم. و اینکه گفت من اختیار انتخاب همسر رو به خودش دادم.»

مادر گفت: «حالا نظر دختر من چیه؟»

یلدا زیر چشمی به کتایون نگاه می‌کرد. کتایون سرش را پایین انداخته بود و حرفی نمی‌زد. پس از کمی مکث گفت: «باشه بیان ببینیم چطور میشه و خدا چی می‌خواد.»

مادر گفت: «پس من اگه زنگ زدن میگم آخر هفته بیان‌»

پارسا پسر خوبی بود. قد بلند و چهار شانه. یک پیراهن سفید با کت و شلوار مشکی به تن داشت. تا وارد خانه شد بوی ادکلنش همه جا پیچید. با نگاه اول هر شخصی متوجه می‌شد که ورزشکار است. صورتی تراشیده و پوستی شفاف داشت. چشمان روشنش زیر ابروان پرپشت و مشکی‌اش خودنمایی می‌کرد.

روز خواستگاری کتایون رو به او کرد و گفت: «شما مطمئن هستی که انتخاب درستی کردید؟ اینو به این دلیل میگم که یه موقع به خاطر نظر و حرف مردم پشیمون نشید.»

پارسا با تعجب گفت: «چطور؟»

کتایون جواب داد:« آخه فکر کنم با هم کمی اختلاف داریم.»

_ چه اختلافی؟

_اختلاف قد.

پارسا قهقهه زد و گفت: «بذار ببینم.»

آنها روبروی آینه اتاق کتایون ایستادند.

پارسا گفت: «فقط یه سر و گردن. اونم برام مهم نیست. البته اگه تو راضی باشی و اینقدر حرف مردم و وسط نیاری. من فکر میکنم زندگی خیلی مسائل مهمتری داره که بخوایم خودمونو اینقدر درگیر حرف مردم کنیم.»

پارسا به کتایون خیره شد و گفت: «برای شما مهمه؟!»

کتایون گفت: «قبلا مهم بود، اما خیلی وقته دیگه مهم نیست.»

پارسا ادامه داد: «چی برات الان اهمیت داره؟»

کتایون گفت: «تفاهم و هماهنگ بودن زن و مرد. اینکه با هم به آرامش برسن و کامل بشن. فکر کنم اینا مهم تره.»

یک ماه آشنایی اولیه و آماده شدن برای مقدمات عقد طول کشید.

ساعت شش غروب بود و کتایون و یلدا در حیاط خانه منتظر پارسا بودند. قرار بود برای خرید لباس عقد به بازار بروند. کتایون مانتوی بلند و مشکی به تن داشت که بلندی قدش را کمتر نشان می‌داد و روسری آسمانی رنگ بر سر داشت که به صورتش جلوه‌ی بسیاری داده بود.

آنها به چند مزون سر زدند اما هر چه گشتند لباسی که اندازه‌ی او باشد پیدا نمی‌کردند. لباس‌ها یا خیلی کوتاه بودند و یا خیلی گشاد.

کتایون کلافه شده بود و کم‌کم داشت از پیدا کردن لباس منصرف می‌شد که یکی از فروشندگان گفت: «اگه لباس بلندتر می‌خواین باید سفارش بدین.»

پارسا رو به کتایون گفت: «خب سفارش بدیم برات بلندتر و تنگ‌تر بدوزن. هر مدل که دوست داری بگو که سفارش بدیم.»

یلدا فکری به سرش زد و به کتایون گفت:« می‌خوای خودمون امتحان کنیم؟»

کتایون گفت: «چیو امتحان کنیم؟»

یلدا با هیجان گفت: «پارچه می‌خریم و خودمون میدوزیم.»

کتایون گفت: «مگه تو لباس مجلسی بلدی؟»

یلدا گفت: «آره . کاری نداره. از مربیم کمک میگیرم. ازش الگو میگیریم و خودمون می‌دوزیمش.»

هر سه به پارچه فروشی رفتند و پارچه ای عسلی رنگ که با سنگ‌های ریز و براق تزیین شده بود خریدند.

بعد از یک ماه تلاش شبانه روزی لباس آماده شد. بچه ها هر چه هنر و همت داشتند به کمک مربی خیاطی به کار بستند. کتایون آنرا به تن کرد و مقابل آینه ایستاد. در این لباس بسیار ملیح و دوست داشتنی شده بود. یلدا از خوشحالی او را در آغوش گرفت. او چون بچه ای در آغوش مادرش جا شد.

یلدا به کتایون گفت: «بعد از ازدواج میخوای خیاطی رو کنار بذاری؟»

کتایون گفت: «ابدا. تو چی فکر کردی اینهمه زحمت کشیدم‌. تازه پارسا هم موافقه که من این کارو ادامه بدم.»

اشک در چشمان کتایون جمع شده بود.

یلدا گفت: «چرا گریه میکنی؟ ناراحت شدی؟»

کتایون گفت: «نه خیلی خوشحالم که دوست خوبی مثل تو دارم. ازت ممنونم. تو خیلی به من کمک کردی. از اون موقع که مشغول این کار شدم حالم خوب شد و احساس کردم که مفید هستم. فهمیدم که درسته که یه عیب‌هایی دارم ولی با غصه خوردن و دست روی دست گذاشتن کاری درست نمیشه. من از وقتی این کارو شروع کردم اعتماد به نفس پیدا کردم. دیگه خودمو دوست داشتم و دیگه نگاه مردم مهم نبود و امیدوارم دیگه نباشه. دوست خوبم! ما با هم این کارگاه و زدیم و با هم ادامه میدیم چون من به این کار علاقه دارم.»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *