رخشِ آبی

همینطور که دستان ضمخت و بزرگش را به دسته‌های گاری چوبی خود نگه داشته و آن را هل می‌داد به فکر فرو رفته بود. زهره بهش گفته بود: ایندفعه دیگه می‌خوام دماغمو عمل کنم…

باید بیشتر بار می‌برد تا بتواند دل زهره را بدست آورد.

مجید بعد از پنج، شش سال کار کردن و بار بردن دلش را خوش کرده بود که با شندرغاز حقوقش و دو تکه طلای زنش یک ماشین دست دوم بخرد و با آن کار کند تا از این کار طاقت‌فرسا که جسمش را داشت کم‌کم از بین میبُرد راحت شود.

مجید نزدیک چهل سال سن داشت. موهایی جوگندمی داشت و سفید رو بود. در عوض زهره سیاه، سبزه بود و دماغی قوز دار مانند منقار کلاغ داشت. زنش روستا زاده‌ای بیش نبود ولی پُز و افاده زیاد می‌آمد.

تا اینکه یک روز مجید بهش گفت: «تو همینجوری خوشگل‌تری. اصلا من تو رو همینجوری انتخاب کردم.»

زهره به گریه افتاد و گفت: «نیگا کن همه‌ی زنهای همسایه یک وجب النگو دارن، دماغهاشونم عمل کردن.»

مجید آهسته گفت: «یکم صبر کن خانم. بخدا واسه خودمون و زندگیمون میگم. من یه وام گرفتم. یک مقدار پول هم دارم. اگه تو راضی باشی و دو تا النگوتو بدی، پول ماشین جور میشه. اونوقت تا آخر عمر راحت زندگی می‌کنیم. به جای بار بُردن با چرخ با ماشین بار میبرم. تازه می‌دونی چقدر پول توشه. خیلی بیشتر از اون چیزی که خیال کنی. به جای یک وجب النگو، دو وجب النگو برات میخرم. تازه میتونی دماغتم عمل کنی.»

زهره که ظاهراً داشت راضی می‌شد، سرش را بالا آورد و گفت: «باشه آقا اگه اینجوری که تو گفتی میشه من حرفی ندارم.»

 

بعد دو تا النگوهای زرد و رنگ و رو رفته‌اش را به زور از دستانش در آورد و به سمت مجید گرفت و گفت: «بیا اینم النگوهام. حالا ماشین کی میاد؟»

مجید خندید و گفت: «باید برم پیش کمال که گاراژ داره. اون ماشین خوب سراغ داره. خودش گفت همونجا بهم کار میده.»

فردای آنروز مجید پول را جور کرد و به نزد‌ کمال برد. آنجا یکی از ماشین‌هایی که باب میلش بود را انتخاب کرد. یک وانتْ نیسان آبی که معلوم بود زیاد کار نکرده و کهنه نیست.

کمال تقریباً بلند گفت: «شک نکن مجید! این ماشین حرف نداره. به درد کارت میخوره. مثل رخش برات کار می‌کنه.»

مجید که تبسمی روی لبانش نقش بسته بود گفت: «انشالله.»

کمال ادامه داد: «از فردا بیا و مشغول شو. مبارکت باشه.»

مجید خوش و خندان از فردا کار در گاراژ را آغاز کرد. از صبح تا شب بار می‌برد و می‌ آورد. آنها را از بازار می‌گرفت و به مغازه‌دارها می‌رساند. هم رانندگی را دوست داشت و هم عاشق رخشش شده بود.

هر روز با لُنگی قرمز مشغول تمیز کردن رخش می‌شد و تا آن را برق نمی‌انداخت ول کن نبود.

به طوریکه گاهی زهره حسودیش می‌شد و می‌گفت: «انگار این ماشین و بیشتر از من دوست داری!»

غروب یک روز جمعه که مجید در خانه در حال استراحت بود، کمال زنگ زد و گفت: «یک بار قیمتی به خارج استان داریم. به یه شهر دور و مرزی»

مجید با کمی مکث گفت: «میشه بدیش به من؟!»

کمال گفت: «فقط یه مشکل هست. هیچ کس از راننده‌ها راضی نشده این راه دور و بره. چون کمک راننده نداریم که باهات بفرستیم.»

مجید که به هیجان آمده بود گفت: «غمی نیست. خودم از پسش بر میام. کاری نداره که.»

کمال گفت: «مطمئنی میتونی؟ بخاطر اینکه تا حالا از استان خارج نشدی این حرفو میزنم.»

مجید با خودش فکر می‌کرد که با بردنِ این بار بزرگ و قیمتی احتمالاً پول زیادی هم نصیبش می‌شود و می‌تواند با آن طلاهای زنش را برگرداند و همچنین به فکر عمل بینی‌اش باشد.

در همین فکر‌ها بود و گفت: «حالا این بار چی هست؟»

کمال گفت: «چند تا فرش دستباف و نفیس. واسه همین میگم میتونی تا اونجا ببری. یعنی فکراتو کن بعد خبر بده.»

مجید بی معطلی جواب داد: «فکر کردن نداره. من از پسش بر میام.»

تلفن را قطع کرد و رو به زهره کرد و گفت: «اگه گفتی چی شده؟!»

بعد شروع کرد و ماجرای بار قیمتی را تعریف کرد.

زهره که نگران شده بود گفت: « مجید این باری که تو قبول کردی مسئولیت داره. شما هم که تا حالا خارج از شهر بار نبردی. من خیلی میترسم.»

مجید دستی به موهای مشکی زهره کشید و گفت: «نگران نباش خانم. ایشالا با پولش می‌خوام اون قولی که بهت داده بودمو عملی کنم.»

زهره دوست نداشت شوهرش خودش را به هر آب و آتشی بزند تا بتواند برایش پول طلا و عمل را جور کند ولی وقتی دید در تصمیمش مصمم است دیگری چیزی نگفت.

فردا صبح زود مجید به راه افتاد. در استراحتگاه‌های بین راهی کنار می‌زد و خستگی در می‌کرد. ولی همیشه چشمش به ماشین و بار گران قیمت بود‌.

نزدیک غروب بود که احساس کرد خواب دارد به چشمانش هجوم می‌آورد. به ناچار در یکی از شهرهای کویری استان سمنان توقف کرد. تا چشم کار می‌کرد تپه‌های خشک و بی‌آب و علف بود. هیچ پرنده و چرنده‌ای هم آن اطراف پیدا نبود.

دستانش را روی فرمان قرار داد و سپس پیشانی خود را روی آن گذاشت و چشمانش را برای لحظه ای بست. بین خواب و بیداری بود که ناگهان برخورد جسم سختی او را از خواب پراند. ضربه‌‌ای محکم به پشت سرش اصابت کرد تا آمد سر را برگرداند دو نفر او را به زور از ماشین پیاده کردند و با چوب و چماق به جانش افتادند. گرگ و میش بود و نمی‌توانست چهره‌هایشان را درست ببیند. از گلویش صدایش را آزاد کرد و با نهایت قدرت کمک خواست ولی آنجا در آن کویر هیچ‌کس نبود. هر چه دست و پا می‌زد و تلاش می‌کرد جلوی ضربات را بگیرد موفق نمی‌شد. هر لحظه مرگ را جلوی چشمانش می‌دید. سرانجام آن دو مرد او را گوشه‌ای رها کردند و به سرعت سوار ماشین شده و گریختند. صدای رخش در گوشش می‌پیچید. آنقدر کتک خورده بود که نمی‌توانست تکان بخورد فقط دید که رخش آبی هر لحظه از جلوی دیدگانش دور و دورتر می‌شد. انگار آرزو و رویای خودش و زهره را با خود می‌برد.

 

 

 

 

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *