به سرعت لباسهایم را پوشیدم. مادرم صبح زود بیدار شده بود و داشت بساط صبحانه را مهیا میکرد. بعد از خوردن صبحانه برنامهی روز یکشنبه را در کیفم گذاشتم و خوراکیها را جاسازی کردم. بطری آب را در کیفم چپاندم. آنقدر سنگین شده بود که به زور توانستم بلندش کنم.
مادر، در آشپزخانه مشغول ظرف شستن بود، به سمتش رفتم. لبخند گرمی روی لبانش نشست.
کیفم را روی دوشم جابجا کردم و بعد گفتم: «خداحافظ.»
مادرم گفت: «مراقب خودت باش پسرم!» صورتم را طبق عادت همیشگی جلو آوردم و گونهاش را بوسیدم. او هم گونهی من را بوسید.
به سمت در خانه با عجله حرکت کردم. ساعت هفت و پنج دقیقه بود و سرویس مدرسه تا پنج دقیقهی دیگر جلوی درب ساختمان میرسید تا من را به مدرسه برساند. بدون اینکه بند کفشهایم را باز کنم، پاهایم را در کفش فرو کردم. مامان هم بالای سرم به تماشا ایستاده بود.
او گفت: «بازم که داری کفشاتو اینطوری میپوشی، الان پاره میشه.»
جواب دادم: «همیشه اینجوری میپوشم.»
مامان با لحنی که نشان میداد از کارم دلخور شده گفت: «تو که بلد نیستی بند کفشاتو ببندی، چرا کفش بندی میخری؟» و بعد در را محکم بست.
در راه پله سرآزیر شدم و به در ساختمان رسیدم. هیچوقت سوار آسانسور نمیشوم. یک بار در آن گیر افتادم و آسانسور لعنتی نزدیک بود مرا درسته قورت بدهد.
درب سنگین و آهنی با صدای گوشخراش و نتراشیدهای باز شد. منتظر ایستادم تا سرویس از راه برسد. در افکارم داشتم برنامهی کلاسیام را مرور میکردم که یکدفعه یادم افتاد کتاب خطنویسیام را در کیفم نگذاشتهام. سراسیمه در کیفم نظری انداختم اما نبود. تمام زیپها را باز کردم و به سرعت گشتم. به فکرم رسید آیفون را بزنم و از مادرم بپرسم. دستم را روی دکمه فشار دادم.
مامان گوشی را برداشت.
_بله. چی شده؟
_مامان! لطفن زیر میزمو نیگا کن ببین کتاب خطم اونجاس؟
_باشه.
بعد از چند ثانیه گوشی را برداشت.
_نه اینجا نیست.
_مامان تورو خدا دوباره بگرد.
_گشتم به خدا! نبود. شاید تو کیفته.
_تو کیفمو گشتم نیست.
_خب اشکال نداره. اومدی خونه پیداش میکنیم.
و بعد گوشی را قطع کرد. دوباره دستم را روی زنگ گذاشتم.
_چرا زنگ میزنی؟ زهرا بیدار میشه.
_مامان اگه پیدا نشه معلم دعوام میکنه.
_نه هیچی نمیشه.
دوباره گوشی را گذاشت. ولی من ول کن نبودم و چندین بار زنگ زدم ولی مامان دیگر جواب نمیداد.
ناچارن زنگ چند تا از همسایهها را زدم. بعد از تقریبن دو دقیقه یکی در را باز کرد. من پلهها را دوتا یکی بالا رفتم و به خانه رسیدم. با نوک انگشتم به در کوبیدم.
مامان در را باز کرد و گفت: «چرا اومدی بالا؟ الان سرویست میرسه؟»
بغض گلویم را گرفته بود. اصلن نمیدانم چرا به این حال درآمده بودم. تندتند همه جای خانه را میگشتم. زیر مبلها، میز آشپزخانه و جاهایی که حتی عقل جن هم به آنجا نمیرسید.
مادرم که مضطرب شده بود از آیفون بیرون را نگاه میکرد تا اگر سرویس رسید به من بگوید.
_زود باش. بیا برو الان میاد. ساعت از هفت و بیست دقیقه هم گذشته. اگه سرویس بره چی. زودباش!
ولی من گوشم بدهکار نبود و مشغول گشتن بودم. دیگر نمیشنیدم. فقط حرف آخر را شنیدم که گفت:« سرویست اومد. الان دم دره. پس چرا داره میره؟ بچه بجنب دیگه.»
من که به خودم آمده بودم کیفم را برداشتم که مادرم با عصبانیت گفت: «الان من چه خاکی به سرم بریزم. میخوای با چی بری مدرسه؟»
_گفتم: « با آژانس. زنگ بزن آژانس.»
مادر گوشی را برداشت و شروع کرد یکییکی شماره گرفت. یکی گفت: «پنج دقیقه دیگه زنگ بزنید الان ماشین نداریم.»
دیگری گفت: « این موقع صبح ماشین گیر نمیاد خواهر. همه رفتن سرویس.»
مادر با نگرانی رو به من کرد.
_برو آژانس پایین خونه ببین ماشین دارن؟
مشغول پوشیدن کفشهایم شدم. باز هم بدون اینکه بندش را باز کنم پاهایم را با فشار در آن فرو کردم. بغضم که هنوز گلویم را فشار میداد به ناگاه ترکید و اشک گونههایم را خیس کرد. نمیخواستم مادر آنها را ببیند.
آژانس پایین خونه بسته بود.
صدای مادرم را از آیفون شنیدم که میگفت: «زنگ زدم شوهر عمت. الان میاد میرسوندت .»
خانهشان دو کوچه بالاتر از ما بود. بنابراین بیرون ایستادم تا وقتی آمد مرا ببیند. آفتاب مستقیم افتاده بود توی چشمانم.
بعد از چند دقیقه ماشین سفیدی جلوی پاهایم ایستاد. خودش بود. عموجواد!
با خوشحالی سوار شدم و سلام کردم. چشمان سرخش که به ارغوانی هم میزد نشان از این داشت که از خواب بیدارش کردهایم.
با صدایی گرفته گفت: «چی شد از سرویس جا موندی پسر؟»
من قضیهی گم شدن دفتر را مختصرن شرح دادم.
هنوز هم داشتم توی ذهنم دنبالش میگشتم که به مدرسه رسیدیم.
تمام مدتی که در مدرسه حضور داشتم نیز همینگونه گذشت.
زنگ آخر بود که معلم گفت: «بچهها با حروف درهم ریخته که روی تخته نوشتم کلمه جدید بسازید؟»
حروفها این بودند: ( ر ک ش ظ ف خ ن)
من چند کلمه در دفترم نوشتم: (خشک- ظرف- شرف-خشن-فرش)
بعد کلمات را به معلم نشان دادم.
همانطور که تخته را نگاه میکردم ذهنم جرقهای زد و تصویر فرش اتاقم را نشانم داد.
-آره همونجاست. دیشب گذاشتمش زیر فرش. دست زهرا بود من ازش گرفتم آخه میترسیدم پارش کنه. چطور فراموش کردم.
وقتی به خانه رسیدم ساعت دو بود. بدون معطلی قبل از اینکه لباسهایم را عوض کنم زیر فرش را نگاهی انداختم.
آره کتاب خطم آنجا بود.
_
آخرین دیدگاهها