روباه پیری به نام بارو زیر درخت بلوط چمباتمه زده بود و با چشمان تنگشدهاش گنجشکی را که روی شاخهی درختان در حال پریدن بود تماشا میکرد. او دمش را تکان داد و گفت: «خیلی گرسنهام. ولی حیف که مثل گذشته زبر و چالاک نیستم.»
گنجشک پر کشید و درست روبهروی بارو زیر درخت نارون نشست و به زمین نوک زد. بارو که همچنان گنجشک را زیر نظر داشت، روی چهار پا ایستاد و با قدمهای آهسته جوریکه گنجشک متوجه نشود به او نزدیک شد، ولی هنوز چند قدم برنداشته بود که گنجشک پرید. صدای خشخشِ برگها زیر پای بارو گنجشک را از خطر آگاه کرد.
بارو ناامیدانه دوباره زیر درخت در سایه دراز کشید.
با خود اندیشد: وقتی جوون بودم خیلی سریع میتونستم شکار کنم اما حالا دلم رو خوش کردم که اگه قورباغهای، وزغی یا لاشهی پرندهای نصیبم بشه و گرنه از گرسنگی میمیرم.
در همین حین چشمش به رودخانهای افتاد که آنطرف جنگل بود. به سمتش رفت و روی تخته سنگی که بر روی رودخانه قرار گرفته بود ایستاد.
با حسرت عبور ماهیهای ریز و درشت را تماشا کرد و زیر لب گفت: «چقدر راحت ماهی میگرفتم. امتحانش ضرری نداره.» پنجههایش را باز کرد و ماهی خاکستری رنگی را نشانه گرفت. ماهی با دوستانش در حال شنا کردن و بازی در آب بود و خطری که بالای سرش بود را احساس نمیکرد. وقتی پنجهی بارو به آب خورد موجی به وجود آورد که باعث شد ماهی سُر خورده و فرار کند.
شکم بارو به قار و قور افتاده بود. او با ناراحتی گفت: «این یکی هم فرار کرد. اصلا من به درد هیچ کاری نمیخورم. ولی دیگه نمیتونم گرسنه بمونم.»
باز فکر دیگری به سرش زد و به سمت مزرعه حرکت کرد.
مرغ و خروسها به همراه جوجههایشان دوروبر گندمزار در حال گردش و بازی بودند. بارو با خودش گفت: «میتونم بین ردیف گندمها مخفی بشم. رنگ پوستم مثل گندمها زرد و نارنجیه و قابل تشخیص نیست.» بارو که دیگر از گرسنگی نمیتوانست روی پایش بایستد و از طرفی فکرش هم کار نمیکرد، نقشهاش را عملی کرد.
دوباره با خود گفت: «بهتره اول جوجهها رو بگیرم اونا کوچیکترن و نمیتونن فرار کنن.»
با اینکه قدرت و توان دویدن نداشت تمام قوایش را بکار گرفت و شروع به دویدن کرد. وقتی به جوجهها رسید آنها در حال آب خوردن بودند. بارو از پشت، جوجهی زردرنگی را نشانه گرفته بود اما تا آمد او را بگیرد، دو تا خروس بزرگ از چپ و راست به طرفش حمله کردند و با نوکهایشان تندتند به سرش ضربه زدند. بارو هم از ترس به پشت گندمزارها فرار کرد.
مزرعهدار که شاهد این ماجرا بود، باقیماندهی غذای ناهارش را جلوی خانه به سمت بارو پرتاب کرد. بارو قبول کرده بود که دیگر نمیتواند شکار کند به همین غذای بخور و نمیر راضی شد و از آن به بعد کنار مزرعه کشاورز زندگی کرد. او هر بار هوس شکار جوجهها را میکرد به خاطر اینکه همان یک لقمه را از دست ندهد جلوی خودش را میگرفت.
آخرین دیدگاهها