در یک صحرا بزرگ و وسیع زنبوری در حال پرواز کردن بود. او مسیر کندوی خودش را گم کرده و حالا به یک صحرای خشک و بیآب و علف کشیده شده بود. بیهوا به چپ و راست پرواز میکرد. بدن کهربایی رنگ و زیبایش زیر تلالو خورشید میدرخشید. او از تشنگی و گرسنگی رمقی در بدن نداشت ولی چارهای نداشت جز اینکه پرواز کند و خود را به دوستانش برساند. گاهی با خود فکر میکرد شاید این اطراف بتوانم گلی پیدا کنم آخر شنیدهام که در کویر، دشت گلهای شقایق وجود دارد ولی تابحال آنرا ندیدهام. خدا کند پیدا شود. او تمام سعیاش را میکرد. شامهای قوی داشت و از فاصلهی دوکیلومتری میتوانست بوی گل را تشخیص دهد.
ولی حالا بوی دیگری حس میکرد. این بو آزار دهنده بود. بویی شبیه بوی تعفن یا زباله. ولی چیزی نمیدید. کمی جلوتر رفت. کنار خارهای بیابانی موشی بیجان افتاده بود. بیگمان مرده بود زیرا حرکتی نمیکرد. زنبور از بوی گوشت فاسد وگندیدهای که میآمد حدس زد که موش قطعن زنده نیست. روی بدن موش نقطههای سیاه و درخشانی به چشم میآمد. زنبور نزدیک نشد و از همان فاصله تماشا کرد. مگسها روی گوشت فاسد شده که بویش تا چند کیلومتری صحرا را پر کرده بود، ضیافتی به پا کرده بودند.
از همانجا صدا زد: «آهای با شمام. راه خونمو گم کردم. میتونید به من کمک کنید؟»
یکی از مگسها سرش را بلند کرد و گفت: «چطوری بهت کمک کنیم؟»
زنبور با صدایی تقریباً بلندتر گفت: «من باید با یه گل ملاقات کنم. دارم از تشنگی و گرسنگی میمیرم.»
مگس خندید و گفت: «توی این صحرا گل پیدا نمیشه.»
زنبور گفت: «مطمئنی؟ ولی من شنیدم که این دوروبر یک دشت شقایق هست.»
مگس با تعجب گفت: «منکه ندیدم.» و مشغول خوردن شد. ولی دوباره برگشت و گفت: «اگه گرسنهای میتونی بیای پیش ما و همراهیمون کنی.»
زنبور که داشت حالش از بوی گوشت گندیده بهم میخورد گفت: «ممنون. ترجیح میدم دنبال گل بگردم.»
با آنکه تشنگی امانش را بریده بود ولی امید پیدا کردن شقایقها توان پرواز را در وجودش زنده میکرد.
تپهها را یکی پس از دیگری گذراند. تابش شدید آفتاب چشمانش را کمسو کرده بود. از طرفی باد دانههای شن را در هوا پراکنده میکرد و آنها به شدت وارد چشمش میشدند و جلوی دیدش را میگرفتند. سرعتش کم و کمتر میشد. تعادلش را از دست داده بود و در هوا با حرکت باد میچرخید. در اصل پرواز نمیکرد بلکه این باد بود که مسیر را نشانش میداد و او را به حرکت در میآورد. باد نوعی کمک نیز بود و به او کمک میکرد که کمتر انرژی برای پرواز کردن صرف کند.
زنبور چشمهایش را بست و ادامهی مسیر را به کمک باد و حس بویایی ادامه داد.
بعد از طی کردن مسافتی طولانی بویی مطبوع و خوشایند به مشامش رسید. زنبور که دیگر قدرت بینایی را از دست داده بود، اطراف را کنجکاوانه میبویید. در خیالش احساس میکرد به دشت رسیده و خوشحال است.
با خودش گفت: «این بوی گل از کجا میاد؟ بهتره صدا بزنم شاید این اطراف کسی باشه.»
زنبور با تمام نیرو صدای ویززززز ادامه داری را از حنجره خارج کرد. در این هنگام صدایی نازک و ظریف را شنید که گفت: «تو اینجا چیکار میکنی؟»
زنبور گفت: «راه کندو رو گم کردم. به این صحرا کشیده شدم. تو چقدر بوی گل میدی ؟تو چه موجودی هستی؟»
_مگه من رو نمیبینی؟
_نه چشمام کمسو شده. چند روز هست که غذا نخوردم.
_خب زیاد فرقی هم نمیکرد. اگه هم میخواستی، نمیتونستی منو ببینی.
_نمیتونستم؟
_هیچکس نمیتونه منو ببینه.
_چرا؟
_من نامرئی هستم. فقط اومدم بهت کمک کنم و برم.
_واقعن؟ باورم نمیشه. من شنیدم که فقط فرشتهها دیده نمیشن. حتما تو فرشتهای؟
_ زیاد نپرس. من مأموریت دارم راه رو بهت نشون بدم.
_خب! دشت شقایق کجاست؟ خواهش میکنم من رو با خودت ببر. راستی من که تو رو نمیبینم چطور همراهت بیام؟
_تو حس بویایی قوی داری. من هر طرف که برم تو از طریق شامهات میتونی من رو دنبال کنی.
_ راست میگی.
_خب حالا دنبالم پرواز کن.
آن موجود ناشناس زنبور را به سمت دشت شقایق راهنمایی کرد. زنبور به اولین گل که رسید، از شهد آن تغذیه کرد. چشمانش سو گرفت. اطرافش را با تعجب نگاهی انداخت. چقدر آنجا زیبا بود. یک دشت پر از گلهای سرخ و زیبا و بسیار خوشبو.
با خود گفت: «چقدر خوبه که بیناییام برگشت. چه نعمتهایی دارم و قدرشونو نمیدونم.» ناگهان به یاد آورد ناجی و کمک کنندهاش را پیدا کند. اطرافش را نگاه کرد. اما هر چه فریاد زد از آن صدای ظریف و دلنشین اثری نیافت. آن موجود مهربان رفته بود.
آخرین دیدگاهها