در بچگی عاشق جمع کردن صدفهای دریایی بودم. خانهی مادربزرگم کنار دریا بود البته هنوز هم هست. آنجا انواع صدفها را گردآوری میکردم. آنهایی که من جمع میکردم شبیه هم بودند ریز و درشت. وقتی به مدرسه برمیگشتم صدفهایم را به دوستانم نشان میدادم آنها صدفهای گوناگون و متنوعتری از من جمع کرده بودند. یک صدف بود که دقیقاً اسمش یادم نیست. همکلاسیهایم آنرا میگرفتند کنار گوششان و همه میگفتند صدای دریا را میشود از داخل این صدف شنید.
برایم خیلی عجیب بود هر چه سعی میکردم من هم، چنین صدایی بشنوم نمیتوانستم.
برخی با این صدفها گردنبند و دستبند درست میکردند.
من عاشق دریا و آرامش آنجا بودم. دریا چیز شگفتانگیزی بود برای ما که اهل خوزستان بودیم و دریا و جنگل ندیده بودیم.
صدف در خود جسمی باارزشی را نگهداری میکند. مروارید سفید و باارزش درون صدف است.
ولی این حجم از صدف رها شده در ساحل باید صاحب میلیونها مروارید باشد. پس مرواریدها کجا بودند؟
گویا مرواریدهای با ارزش به سرقت رفته بودند و کماکان صدفهای بیارزش را راهی ساحل میکردند.
جالب نیست؟!
جسم ِباارزش در دسترس نیست ولی تا دلت بخواهد جسم بیارزش میبینی. انگار برای رسیدن به ارزش مروارید باید دل به دریا بزنی، تا به آن برسی. حتی آنقدر بروی تا برای رسیدن به ارزش غرق شوی.
برای نیل به ارزش میشود در دریا گرفتار شد.
دنیا هم اینگونه است. ارزشمندی در میان بیارزشی ناپدید شده. در حالیکه ما بیارزشی را ارزش تلقی میکنیم. و همه به این معتقدیم که درست است و غیر از آن چیزی نیست.
آخرین دیدگاهها