صبح داشتم جلسه پنج کشف قوانین استاد عباس منش را گوش میدادم. صدای دلنشین استاد مانند موسیقی روحم را نوازش میداد تمام حرفهایش را بیکم و کاست قبول داشتم تا اینکه نزدیک یک ساعت گذشت و مریجان شروع به صحبت کرد. ماشاالله به مریجانِ خوش صدای خودم.
دوست فابریکم است.
رفیق جینگم است.
اصلا آرامش از صدایش میبارد.
اصلا انگار از استاد بیشتر بارش است.
من به تو افتخار میکنم مری.
وقتی شروع به تکلم میکنی زمان را از دست میدهی.
به قول خودتان «نان استاپ».
گاهی احساس میکنم احتیاج به استراحت داری.
خلاصه، مری جانم شروع کرد.
خیال کردم فوقش نیم ساعت سروته تمرین را هم بیاورد.
وقتی مری جان در جلسهای نطق کند یعنی آن جلسه تمرین دارد آنهم چه تمرینی.
پوستت سرت داغ میکند با توضیحاتش.
اواسط نطق مری جان گاهی میگفتم:
«مریم جان خواهش میکنم! بس است به خدا ملتفت شدم!»
«به پیر، به پیغمبر و به هر مقدساتی که میپرستی دست از سرم بردار.»
ولی کور خواندم. مریم جان فکش تازه گرم شده و دو برابر استاد جان سخنرانی میکرد.
روی تخت دراز کشیدم.
و یکیک جملات را هضم کردم.
در ذهنم مینویسم تا بعد روی کاغذ بیاورم.
دخترم کنارم دراز کشیده و چشم گشوده.
هندزفری را در میآورم و صدای گوشی را زیاد میکنم و آنرا روی دراور قرار میدهم.
دخترم با چشمهای ریز و نیمه باز به من زل زده.
من هم در عوالم دیگری شناورم.
دارم به اهدافم میاندیشم.
سخنان استاد مانند زنگ در گوشم صدا میکنند.
یک هدف کوتاه مدت برای خودت انتخاب کن.
سی روز، سی قدم برایش بردار.
بعد از حدود چهل و پنج دقیقه فایل به اتمام رسید.
نکات مهمش را در دفترم نوشتم تا فراموش نکنم
با خود میگویم:
«هدف من چیست؟»
نویسندگی
همیشه فکر میکردم یعنی شنیده بودم برای رسیدن و نویسنده شدن راهی بس طولانی پیش رویم است و نباید انتظار داشته باشم در کوتاه مدت این هدف عملی شود.
من نویسندگی را یک هدف بلند مدت میدیدم.
با خود گفتم: «چطور میتوانم در بازهی زمانی سی روزه کاری برای نوشتن انجام دهم؟»
اولین فکر این بود: «هر روز یک داستان بخوان
تا سی روز.بعد روز سیام یک داستان بنویس.»
از امروز شروع کردم.
امروز چهارم مرداد سال چهارده صفر دو است.
آخرین دیدگاهها