بچه‌ی مردم

خب هیچ کاری از دستم بر نمی‌آمد. شوهرم بچه را نمی‌خواست.

من هم این کار را دوست داشتم. اصلا این قضیه از زمانِ شروع این ماجرا جدی شد و اینگونه بود که این شغل را انتخاب کردم.

قبل از ازدواج با هم به توافق رسیدیم که سه-چهار تا بچه داشته باشیم اما نمی‌دانم چرا سجاد زیرش زد. خانه‌مان نقلی و کوچک بود. دخترم الهه تازه هفت ساله شده بود.

الهه هم بازی می‌خواست. دائم می‌گفت: «مامان پس کِی برام آبجی یا داداش میاری؟

من هم دیگر قرص نخوردم.

عاشق نوزاد و صدای گریه‌هایش بودم.

 

چند روزی می‌شد حالم خوب نبود و مدام حالت تهوع داشتم. بعد از آزمایش خون متوجه شدم فرزند دوم را باردارم اما مشکل از همانجا شروع شد.

سجاد در یک مدرسه سرایدار بود و حقوقش کفاف زندگی را نمی‌داد.

یک شب که خسته و کوفته از سرکار به خانه رسید یک لیوان چای ریختم و کنارش نشستم. از خستگی داشت نشسته خوابش می‌برد.

صدایش کردم: «سجاد می‌خواستم یه چیزی بگم؟»

_«بگو خانوم .»

_«این کاغذ و نگاه کن.»

_«کاغذ چی هست!؟»

_«جواب آزمایشه.»

_«آزمایش چی خانوم جون؟»

_«آزمایش خونه؟»

_«خون واسه چی؟ خدایی نکرده چیزی شده؟»

_«نه اتفاق بدی نیست. اگه بشنوی خوشحال می‌شی.»

_«بگو تا زودتر خوشحال شم.»

_«من باردار هستم.»

_«چی؟»

چشمان سجاد از تعجب گشاد و گردتر شد. سفیدی چشمانش از بی‌خوابی به سرخی می‌زد. انتظار چنین برخوردی از او نداشتم.

هر دو دستش را به سرش کوبید و گفت:

«وای‌ی‌ی‌ی.»

_«همه آرزوی بچه دارن تو می‌گی وای؟!»

_«خانوم اونایی که آرزو دارن پول هم فراوان دارن ولی ما چی؟ سنار سه شاهی حقوق می‌گیرم و آخر ماه هم خالی خالی می‌شم.»

گفتم: «خدا بزرگه غصه نخور.»

به موهای سجاد چشم دوختم. مردی چهل ساله روبه‌رویم نشسته بود که از شدت کار دستانش پینه بسته و موهایش سفید بودند انگار پنجاه ساله بود.

گفتم: «خب پس می‌گی چیکار کنیم؟ کاریه که شده؟»

_ «آره خانم جون! خودت می‌بری و می‌دوزی از من هم نظر نمی‌خوای.»

بعد ادامه داد: «پول هزینه‌ی بیمارستان و پوشک و شیر خشک رو از کجا بیارم؟»

به آرامی گفتم: «غصه نخور . روزی هر آدمی دست خداست.»

دلم بیشتر برای الهه می‌سوخت. از تنها بودنش غصه می خوردم. گاهی پنهانی اشک می‌ریختم.

 

ولی نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که سجاد اینقدر بی‌رحم شد و گفت: «به هیچ وجه نباید نگهش داری باید همین الان بری بیمارستان و بچه رو بندازی.»

با تعجب گفتم: «مگه الکیه بچه روح داره، چهار ماهس، قلب داره. خدا رو خوش نمیاد.»

اما گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. می‌گفت: «نمی‌خوای برو خونه‌ی بابات.»

من هم ترسیدم. ترسیدم من و دخترم را از خانه بیرون کند.

اعتیاد داشت. یک سالی می‌شد که معتاد شده بود. گاهی اوقات عقلش را ازدست می‌داد. وقتی عصبانی می‌شد می‌زد به سیم‌آخر. نمی‌دانم کدام از خدا بی‌خبری معتادش کرده بود. همین مواد داشت زندگی‌مان را آتش می‌زد.

الهه، طفلک بچه‌ام وقتی فهمید باردارم هرروز بغلم می‌کرد و می‌گفت: «مامان پس نی‌نی کی میاد؟»

اشک در چشمانم جمع می‌شد و می‌گفتم: «باید چند ماه دیگه هم صبر کنی. شاید هم اصلا نیاد.»

می‌گفت: «مگه می‌شه نیاد؟»

گاهی در جوابش می‌گفتم: «آره بعضی بچه‌ها اصلا به دنیا نمیان و همونجا توی بیمارستان یا توی شکم خفه می‌شن. ولی تو دعا کن نی‌نی سالم بدنیا بیاد.»

الهه با آن دستان کوچکش ظرف‌ها را می‌شست. خانه را مرتب می‌کرد. می‌گفت: «مامان تو استراحت کن که خدایی نکرده بچه خفه نشه.»

نمی‌دانستم چی بهش بگم. او همیشه منتظر بود.

هر شب سجاد ازم می‌پرسید: «رفتی دکتر؟!»

من هم امروز و فردا می‌کردم تا پنج ماهه شدم.

روزی که پیش دکتر زنان رفتم دست و پایم می‌لرزید و قلبم تند تند می‌زد. چادرم را محکم به خودم چسبانده بودم. دکتر گفت: «دیگه خیلی بزرگ شده و کاری از دستم بر نمیاد. نباید بندازیش. من هم اجازه این کارو ندارم.»

دکتر زیر چشمی به من نگاهی انداخت و گفت: «بچه که سالمه. چرا می‌خوای سقط کنی؟»

بغض گلویم را فشار می‌داد با صدایی گرفته گفتم: «شوهرم نمی‌خوادش.»

_«چرا نمی‌خواد؟»

_«میگه از پس هزینه‌هایش برنمیام.»

دکتر عینکش را از روی چشمانش برداشت و گفت: «چه حکمتیه! من کلی بیمار دارم که دوا درمون می‌کنن تا بچه‌دار شن‌ اونوقت شما می‌خواین بندازین.»

بغضم ترکید اشک امانم نمی‌داد بریده بریده گفتم: «دکتر جون یه راهی هست که بچه رو نگه دارم؟»

دکتر ایستاد و گفت: «باید شوهرت راضی بشه. ولی یه راهی هست. پول هم توشه. فکر کنم شوهرت با این موافقت کنه.»

اشک‌هایم را با گوشه روسری‌ام پاک کردم و گفتم: «چه راهی؟!»

دکتر گفت: «من چند تا بیمار نازا دارم که بچه‌دار نمی‌شن. می‌تونید بچه رو به اونا بدین. البته اگه هر دو راضی باشید. تازه پول خوبی هم بهتون می‌دن.»

زمانیکه که دکتر این حرفها را می‌زد با خودم گفتم: «آخه چطور جگر گوشمو به مردم بدم‌. یعنی بشه بچه‌ی مردم؟»

اصلا نمی‌توانستم با خودم کنار بیام. فقط با تعجب و دهان باز دکتر را تماشا می‌کردم که در حال قدم زدن بود‌. اصلا باورم نمی‌شد که چنین راه‌حلی وجود داشته باشد.

با دلهره و اضطراب و با صدایی که به زور شنیده می‌شد گفتم: «دکتر من عاشق بچه‌ام. دوست دارم خودم بزرگش کنم‌. چطور یه مادر می‌تونه نه ماه بچه رو توی شکمش نگه داره و اونو به راحتی به یه خانواده‌ی دیگه بده.»

دکتر گفت: «خانواده‌هایی وجود دارن که به پول احتیاج دارن و این کارو انجام می‌دن. نُه ماه بچه رو نگه می‌دارن و بعد دستمزد می‌گیرن. اصلا کار خلاف و بدی هم نیست. صواب زیادی هم داره. ولی سقط کاملن حرام و غیر قانونی. حالا فکراتونو کنید و به من اطلاع بدین.»

شب که به خانه رسیدم، حرف‌های دکتر در پستوی ذهنم می‌پیچید. خواب به چشمانم نمی‌آمد. می‌دانستم که اگر این پیشنهاد را به سجاد بدهم درجا قبول خواهد کرد، اگر حرف پول به میان بیاید بدون برو و برگرد راضی می‌شود.

یک هفته گذشت و من داشتم به ماه پنجم بارداریم می‌رسیدم. سجاد هر روز پاپی قضیه سقط می‌شد و من هر بار به بهانه‌ای آن را عقب می‌انداختم چون هنوز جرئت نکرده بودم پیشنهاد دکتر را به سجاد بازگو کنم.

یک روز از صبح تا شب با خودم کلنجار رفتم تا هر طور شده موضوع جدید را به سجاد بگویم.

شب وقتی خسته به خانه رسید و شامش را خورد. به شکم برآمده‌ام نگاهی انداخت و گفت: «پس کی میخوای بچه رو سقط کنی؟ اصلا مثل اینکه تو حرف حالیت نیست. فردا خودم می‌برمت پیش دکتر و قضیه رو تموم می‌کنم.»

من که رنگم پریده بود، تمام تنم یکهو یخ کرد. به سرعت گفتم: «می‌دونی من با دکتر حرف زدم اون گفت یکسری خانواده‌ها هستن که بچه‌دار نمی‌شن می‌تونید بچه رو به اونا بدین صواب هم داره تازه پول خوبی هم گیرتون میاد.»

باورم نمی‌شد سجاد از این حرف من برق لبخند روی صورتش افتاد.

بعد گفت: «واقعا حالا چقدری پول می دن؟»

من که اصلا حوصله حرف زدن نداشتم گفتم: «نمی‌دونم.» با ناراحتی به اتاق رفتم و خوابیدم.

چند روز بعد به دکتر اعلام کردم که حاضرم سرپرستی بچه رو به شخصی دیگر بدهم. گفتم شوهرم راضی شده. اما الهه را چیکار می‌کردم؟ او منتظر یک هم بازی بود . بین دوراهی مانده بودم ولی در آخر به سختی تصمیم خودمو گرفتم، آخر نمی‌خواستم زندگی مشترکم را از دست بدهم.

من می‌خواستم دلسوز همه باشم ولی به دل صاحب‌مرده‌‌ی خودم هیچ اعتنایی نداشتم.

دکتر دو خانواده را به من معرفی کرد. هر دو از لحاظ مال وضع خوبی داشتند. با خودم گفتم: «خوبه بچم اگه تو این خانواده‌ها بزرگ بشه واسه خودش کسی می‌شه.»

بعد گفتم: «دکتر لطفاً خودتون یکی رو انتخاب کنید.»

دکتر گفت: «یه خانم توی سالن انتظار هست می‌تونید همدیگرو ببینید.»

بعد به منشی گفت: «خانم جعفری رو با همسرش بفرست داخل.»

یک زن جوان به همراه همسرش وارد شدند. خوش تیپ بودند و به هم می‌آمدند. زن صورتی سفید و‌گرد و چشمانی مشکی داشت و مرا با تعجب نگاه می‌کرد.

دکتر بهشون گفت یه داوطلب پیدا شده و قضیه را برایشان تعریف کرد.

زن جوان با لبخند به من و شکم برآمده‌ام نگاه می‌کرد و بعد کم‌کم نزدیک آمد و کنارم نشست. با صدایی نازک و لطیف پرسید :«عزیزم چند ماهته؟»

من جواب دادم.

بعد گفت: «مطمئن باش مثل بچه خودم ازش مراقبت می‌کنم اصلا نگران نباش. فقط یه سوال ازتون دارم.»

من که در حضور آن زن و شوهر خجالت می‌کشیدم خودم را جمع و جور کردم و گفتم: « بفرمایید.»

زن آهسته کنار گوشم گفت: «یه موقع خودت و شوهرت پشیمون که نمی‌شید؟»

پرسیدم: « از چی؟»

_«از اینکه بچه رو به ما بدی؟»

من حرفی نمی‌زدم و فقط روبه‌رویم را نگاه می‌کردم. خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم. ولی آن زن دایم مرا در آغوش می‌کشید و می‌گفت: «اگه قبول کنی یه زندگی رو از نابودی نجات می‌دی. شوهرم خیلی بچه می‌خواد ما هم خیلی دوا درمون کردیم اما نشد که نشد. خواهش می‌کنم بگو که پشیمون نمیشی و از کارت مطمئنی؟»

خیلی دلم به حالش سوخت و سرانجام برایش توضیح دادم که همسرم بچه را نمی‌خواهد و ما به دلیل مشکلات مالی این راه را انتخاب کرده‌ایم.

چهار ماه باقی‌مانده از بارداریم به سرعت برق و باد گذشت.

خانم و آقای جعفری در این دوران به من و خانواده‌ام کمک می‌کردند. به تغذیه‌ام می‌رسیدند. مواد غذایی مثل گوشت و سبزیجات و برنج برای من می‌خریدند و دم در تحویل من می‌دادند و می‌رفتند.

تمام هزینه بیمارستان و زایمان را نیز آقای جعفری پرداخت کرد. بچه فقط چند ثانیه در آغوشم بود. دختر بود. چشمانش مانند چشمان الهه قهوه‌ای بود.

خانم جعفری کنارم ایستاده بود. یک شیشه شیر خشک آماده در دستش بود و آن را در دهان نوزاد قرار داد و او را از کنارم برداشت. وقتی رفت انگار تکه‌ای از وجودم کنده شد.

تا امروز که سه سال از آن زمان گذشته من حتی یکبار هم فرزندم را ندیده‌ام. خودم نخواستم دلم نمی‌آمد. به الهه هم گفتم بچه سر‌زا رفته آن دنیا.

 

شغل جدیدم را دوست دارم. در آمدم از همسرم خیلی بیشتر است.

دکترها سلول‌های جنسی تلقیح داده شده را درون رحم من قرار می‌دهند. حالا هم یک جنین سه ماهه را پرورش می‌دهم. من یک مادر موقت و زودگذر هستم یک مادر نه ماهه‌.

من بچه می‌آورم .آن هم برای مردم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *