سبزی، یک عروسک سبز رنگ و کاموایی بود. مادر میخواست او را از شیر بگیرد. به همین دلیل او را به سرزمین ناشناخته برد. سرزمین ناشناخته پر بود از خوراکیهای رنگارنگ و آتشفشانهای خوشمزه.
هر کودکی که میخواست از شیر گرفته شود، برای آنکه مستقل شده و روی پای خودش بایستد به آن سرزمین میرفت. یعنی مادر و پدرش او را آنجا میبردند.
آن سرزمینی مانند جزیره بود. آنجا پر از آتشفشانهای خوراکی بود.
مثلاً یک آتشفشان املت داشت، که پر از املت داغ و خوشمزه با رگههای تخم مرغی بود، یا آتشفشان ماکارونی که پر از ماکارونی بود. آتشفشان پیتزایی و آشتفشان شیری که پر از شیر داغ، خوشمزه و شیرین بود.
سبزی با دیدن آتشفشانها خیلی تعجب کرد. تا حالا آتشفشان خوراکی ندیده بود.
این سرزمین یک نگهبان غول پیکر و بزرگ و چاق داشت به نام غولِ دوپا دوپا. دوپا دوپا یک شکم گرد و قلنبه داشت. او از بس از آتشفشانها خورده بود به این روز افتاده بود.
دوپا دوپا یک گربه ملوس هم داشت، که هر جا میرفت همراهش میآمد.
سبزی خیلی گرسنه بود. او از صبح شیر نخورده بود و حالا شب شده بود. او ناغافل به سمت یکی از آتشفشانها رفت تا کمی ماکارونی بخورد. آتشفشان ماکارونی پر از رشتههای سرخ ماکارونی بود، که زیر نور آفتاب جلزولز میکردند و میدرخشیدند. معلوم بود حسابی چرب و چیلی هستند. دهان سبزی آب افتاد. به آتشفشان ماکارونی نزدیک شد. اما گربهی دوپا دوپا آن حوالی نگهبانی میداد و اجازه نمیداد هیچ کس بدون اجازه به آتشفشانها نزدیک شود.
سبزی از گربه خواهش کرد تا کمی به او ماکارونی بدهد.
گربه گفت: «یه شرط داره؟»
سبزی گفت: «چه شرطی؟»
گربه گفت: «هر کس میخواد از آتشفشانها غذایی بخوره باید به یکی از خواستههای دوپا دوپا عمل کنه.»
سبزی گفت: «چه خواستهای داره؟»
گربه ملوس گفت: «دو پا دوپا چند ساله که خواب به چشماش نیومده. هر طبیب و دارویی هم که خورده افاقه نکرده. تو میتونی کاری کنی که برای چند دقیقه بخوابه؟ آرزوی غول دوپا دوپا اینه که فقط کمی بخوابه.»
سبزی کمی فکر کرد و گفت: «خب منو برسون روی شونههای غول.»
گربه ملوس گفت: «میخوای چیکار کنی!»
سبزی گفت: «یه کاری بلدم شاید روش من جواب بده و غول بخوابه.»
دوپا دوپا تا چشمش به سبزی افتاد و دید که یک عروسک بافتنی لاغر و مردنیه. گفت: «این فسقلی که کاری ازش برنمیاد.»
سبزی با لبخند به غول گفت: «یه کاری بلدم. مامانم همیشه منو اینجوری میخوابونه.»
دوپا دوپا از گربه خواست تا سبزی را روی کولش سوار کند.
سبزی وقتی به سر دوپا دوپا رسید دستان کوچک و بیجانش را به پشت گوش غول رساند و به آرامی او را نوازش کرد. و سپس با صدای نازک و کودکانهاش آوازی را زیر لب زمزمه کرد.
«لالایی، شب شد. چشماتو ببند…»
دستان سبزی آنقدر نرم بود که تا گوش غول را خاراند، غول به خواب عمیقی رفت.
غول با صدای گرم و نوازش سبزی کمکم چشمانش سنگین شد و خوابید.
گربه ملوس خیلی خوشحال شد که غول خوابیده و یک بشقاب پر از رشتههای ماکارونی برای سبزی آورد و سبزی با اشتها شروع به خوردن آنها کرد.
از آن روز به بعد سبزی مسئول خواباندن غول دوپادوپا بود.
حالا نوبت خوابیدن سبزی بود؛ ولی او نمیتوانست بدون شیر خوردن بخوابد.
سبزی گریه کرد و گفت: «مادرم کجاست؟ من نمیتونم بدون او و شیر خوردن بخوابم.»
گربه ملوس گفت: «تو شبها چطور میخوابی؟ من تو رو مثل مادرت نوازش میکنم و برات آواز میخونم. چطوره؟»
سبزی گفت: «باید حتما شیر گرم هم بخورم.»
گربه ملوس گفت: «وایسا ببینم . توی سرزمین ما یه آتشفشان پر از شیر هست چطوره یکم ازش بخوری شاید خوشت اومد؟»
گربه شیشهی سبزی را پر از شیر کرد. سپس با دمش اورا نوازش کرد و برایش لالایی خواند.
«لالایی، شب شد. چشماتو ببند…»
به این ترتیب سبزی و غول دوپا دوپا آن شب به آرامی خوابیدند. از آن به بعد سبزی هر گاه هوس شیر خوردن میکرد از آتشفشان شیری یک شیشه شیرِ شیرین و خوشمزه میخورد.
یک پاسخ
دوپا دوپا🤣🤣