پادشاهی بود که دو پسر جوان داشت. آندو بینهایت تنبل و تنپرور بودند.
پدر پیر شده بود. او دیگر نمیتوانست مملکت داری کند. به همین دلیل میخواست برای خودش جانشینی انتخاب کند.
او میخواست از بین دو فرزندش یکی را به عنوان جانشین انتخاب کند. به همین دلیل مسابقهای ترتیب داد. این مسابقه بسیار ساده بود و نیاز به کوشش و تلاش بدنی زیادی نداشت.
پادشاه به پسرانش گفت: «برای انجام این مسابقه نیازی نیست از قصر خارج بشید. این مسابقه کاملا به درون شما بستگی داره.»
پسر تنبل گفت: «این دیگه چه مسابقهای شد. ما باید چیکار کنیم؟»
پدر گفت: «بسیار ساده است. من میخوام شما دو نفر به درون خود رجوع کنید و آنچیزی که به آن افتخار میکنید را بیابید. وقتی ده مورد را پیدا کردید آنگاه نزد من بیاورید تا من جانشین را اعلام کنم.»
پس از یک هفته هر دو پسر نزد پدرشان برگشتند. پسری که از قضا بزرگتر هم بود.کاغذی سفید مقابل پدر قرار داد و گفت: «من که استعداد خاصی ندارم. نه حرفهای بلدم. نه قدرتی دارم. نه هوش و ذکاوتی. من باید به چه چیزی افتخار کنم. چیزی باقی نماند بجز بدنم، که آنهم آنقدر چاق و بیخاصیت شده که نمیتوانم تکانش بدهم.»
پسر کوچکتر کاغذش را نیز آورد . کاغذ او پُر بود.
پدر از او خواست از روی نوشتههایش بخواند.
پسر آنچه نوشته بود را خواند: «من افتخار میکنم که پدر خوبی مانند شما دارم. ما، در یک قصر زیبا زندگی میکنیم و من یک اتاق خصوصی برای خودم دارم. من مفتخرم که در سلامتی کامل بسر میبرم. دست و پا و بدن سالمی دارم. من افتخار میکنم که برادر خوبی دارم که همیشه همراه و دوستم است. گاهی با هم به شکار میرویم و تیراندازی میکنیم. من چشمان تیزبینی دارم که میتوانم با آنها زیباییها را ببینم. قلب تپندهای دارم که با آن عشق میورزم.»
پادشاه با لبخند به پسرش نگاهی انداخت و گفت: «احسنت فرزندم! معلوم است که برای جانشینی من لایقتری. کسی که قدرت و ارزش خودش را میداند، ارزش این سرزمین را نیز میداند و لایق پادشاهی است.»
2 پاسخ
👏👏👏👌 خیلی عالی بود مخصوصا نتیجه آخر:کسی که ارزش و قدر خودش را میداند،ارزش سرزمین شو میدونه.میشه بسطش داد به همه چیز
ممنونم