نام داستان: این دُم چه فایدهای داره؟
موضوع: دفاع از حق خود
نویسنده: فاطمه لطیفی
در یک جنگل سرسبز و پر از دار و درخت، حیونای مختلفی زندگی میکردن. در میان این حیوونا، سگآبی خاکستری رنگ و کوچکی به اسم دارچین بود. دارچین با دوستاش، روی رودخونه، سد ساخته بودن. خونشون هم همونجا، داخل سد بود. دارچین و دوستاش با دندونای تیزشون چوبها رو به شکل مداد میتراشیدن. اونا چوبها رو ذخیره میکردن تا در زمستون از پوستشون تغذیه کنن. دارچین و دوستاش دُمهایی سفت و محکم، شبیه سکان کشتی داشتن. یک روز دارچین به دوستاش گفت: «این دُم چه فایدهای داره، خیلی دست و پامونو میگیره. خیلی سنگینه. نمیدونم چرا ما مثل بقیه حیوونا دمهای پشمی و نرم و سبک نداریم.»
یکی از سگهای آبی، دمشو تکون داد و گفت: «به خاطر اینکه ما از دم به عنوان پارو استفاده میکنیم و در آب پیش میریم.»
دارچین نفس عمیقی کشید و گفت: «درسته مثل پارو میمونه. ولی کاش میشد، استفادههایی دیگه هم داشته باشه.»
دارچین همیشه به این قضیه فکر میکرد که دم سگهایآبی چه فایدههای دیگهای میتونه داشته باشه.
دارچین عاشق بازیکردن بود. بیشتر اوقات توپبازی میکرد. چند تا توپ رنگیرنگی و کوچیک داشت. توپا رو پشت سرهم مثل شعبدهبازها به هوا پرتاب میکرد و قبل از افتادن میگرفت. میمونها از بالای درخت تماشاش میکردن و با صدای (هوهو هههه) تشویقش میکردن. زنبورها از داخل کندو، ویزوویز ، وِزووِز به افتخارش آواز میخوندن. ماهیها توی آب، قلوپ قلوپ حباب براش میساختن. بقیه سگهای آبی هم پارس شادیبخش سر میدادن. همه از بازی کردن دارچین به وجد و هیجان میاومدن. دارچین، توپاش رو به همه میداد تا اونا هم از بازی لذت ببرن.
روزی آفتابی دارچین کوچولو روی سد ایستاده بود. داشت توپها را تندتند بالاوپایین مینداخت. از قضا، خرس قهوهای هم داشت از اونجا میگذشت. چشمش به دارچین کوچولو افتاد. ایستاد و تماشا کرد. توپها با سرعت حرکت میکردن و جاشونو رو با هم عوض میکردن. خرس قهوهای که اسمش قهوه بود، از سرعت و مهارت دارچین خشکش زده بود و غرق تماشا شده بود.
قهوه با صدای بلندی سلام کرد و گفت: «قهوه دوست داره توپهای رنگی داشته باشه. توپهات رو به من هم میدی تا کمی امتحان کنم ببینم میتونم اونا رو به بالا پرتاب کنم؟»
دارچین کوچولو به علامت تایید سری تکان داد: «البته دوست خوبم. بیا بازی کن.»
دارچین توپا رو به سمت قهوه پرتاب کرد.
قهوه به خوبیه دارچین نمیتونست توپها رو پرتاب کنه. توپها از دستش میافتادن. بعد از کمی بازی کردن، قهوه خسته شد و گفت: « قهوه توپها رو با خودش به خونه میبره ، تا کمی تمرین کنه.»
دارچین کوچولو پوزهش رو خاروند و گفت: «نه. این توپها مال من هستن. تو میتونی هر وقت دوست داشتی بیای اینجا و با توپهام بازی کنی. ولی نمیتونی با خودت ببری.»
با شنیدن این حرف، قهوه، با اخم توپها رو توی رودخونه انداخت و دور شد.
چند روز گذشت. دارچین کوچولو، باز بالای سد توپ بازی میکرد. حیوونای جنگل و دوستاش هم دورش جمع شده بودن. اونها به نوبت با توپها بازی میکردن. تا اینکه قهوه از راه رسید. با هیکل چاق و گندهش جمعیت رو کنار زد و جلو رفت.
این بار با صدای بلند گفت: « قهوه اومده. اون میگه اینجا چه خبره؟ باز همه رو دور خودت جمع کردی نمایش میدی؟»
دارچین کوچولو لرزید و گفت: «تو هم میتونی بازی کنی.»
قهوه با عصبانیت غرید: « قهوه میگه، دفعه پیش نذاشتی توپها رو با خودش ببره.»
دارچین کوچولو آهسته گفت: «خب چون مال من هستن. هر کس بخواد میتونه همینجا بازی کنه.»
قهوه خرخری کرد و جواب داد: «تو چی میگی دندون گرازی! قهوه، از همهی شما پُرزورتره. پس باید به حرفش گوش بدی. شیر فهم شد؟»
دارچین کوچولو اطرافش رو نگاه کرد. دوستاش پشت درختها قایم شده بودن. سگهای آبی هم سرشون رو توی آب فرو کرده بودن. دارچین، نفس عمیقی کشید و توی چشمای قهوه نگاه کرد. کمی صداش رو بلندتر کرد و گفت: « این توپها مال من هستن. تو نمیتونی با خودت به خونه ببری. یعنی حق نداری.»
قهوه توی آب پرید و گفت: « حق ندارم؟ حالا اونقدر روی سد بالا و پایین میپرم تا خونهی تو و دوستای کوچکتر از خودت خراب بشه.»
دارچین که حسابی ترسیده بود جواب داد: «نه خواهش میکنم این کار رو نکن. ما به زحمت اینجا رو ساختهیم. بیا بگیر. بیا، این توپها برای تو.»
قهوه خندید و جواب داد: «حالا شد. »
او سریع توپها رو قاپید و ناپدید شد.
دارچین کوچولو نفس راحتی کشید. دوستاش رو صدا زد: «بیاین بیرون. خرس گنده رفت.»
یکی از سگهایآبی گفت: «خوب شد بهش دادی وگرنه خونه زندگیمونو داغون میکرد.»
دیگری گفت: «راست میگه من که داشتم از ترس سکته میزدم. خیلی گنده بود.»
سگ آبی سوم گفت: «حالا با چی بازی کنیم؟»
دارچین کوچولو انگشتشو گذاشت روی پیشونیش و گفت: «بذارید یکم فکر کنم. آهان فهمیدم. سنگ گرد هم میتونه مثل توپ عمل کنه. همگی بگردین و سنگهای گرد پیدا کنید.»
سگهای آبی با دمهاشون پارو زدن.اونا زیر آبی رفتن. سنگهای براق و گرد پیدا کردن و روی سد گذاشتن.
دارچین باز مشغول پرتاب سنگها شد ولی با احتیاط بیشتر تا به کسی آسیب نرسه. اونا میخندیدن و قهوه رو فراموش کرده بودن.
یک هفته گذشت. روزی ویزی زنبور و میمونک با گریه پیش دارچین اومدن.
ویزی زنبوری گریهکنان گفت: « قهوه کندومو خراب کرد. اون تموم عسلها رو به زور گرفت و خورد.»
میمونک هم گفت: «درخت موز رو اینقدر محکم تکون داد تا همهی موزها افتاد و اونا رو خورد. تازه چند بار هم خودم از روی درخت افتادم پایین.»
دارچین کوچولو و دوستاش جمع شدند. دارچین سرش رو تکون داد، آهی کشید و گفت: «بچهها ما باید یه کاری کنیم تا قهوه دیگه این کارا رو ادامه نده.»
ویزی زنبور گفت: «واااااای! ما که زورمون بهش نمیرسه اون خیلی بزرگه.»
میمونک پاسخ داد: «راست میگه منم ازش میترسم.»
دارچین کوچولو خندید و گفت: « ما باید با هم متحد بشیم. تا نتونه زور بگه و یا مارو تهدید کنه.»
سگهای آبی گفتن: «مثلا چیکار کنیم؟»
دارچین نقشهش رو برای اونا توضیح داد.
چند روز گذشت. دارچین بالای سد ایستاد و همهی دوستاشو صدا زد تا دورش جمع بشن. بعد گفت: «بیاین اینجا هفتسنگ بازی کنیم.»
اونا هفتتا سنگ پهن جمع کردن. سنگها رو از بزرگ به کوچیک روی هم چیدن. بعد با پرتاب یه سنگ گرد، ستون سنگی رو به هم میریختن. این یه بازی جدید بود و حیوونا از انجامش خیلی خیلی لذت میبردن و شاد شده بودن.
قهوه صدای خندهی جمعیت رو شنید. اومد کنار سد ایستاد و بازی رو تماشا کرد.
وقتی سنگها رو دید باز غرید و فریاد زد: «هی دندون گرازی! باز هم که حیوونا رو دور خودت جمع کردی. زود باش سنگها رو رد کن بیاد.»
دارچین کوچولو با صدایی کمی بلند گفت: «میتونی از توی رودخونه برای خودت سنگ پیدا کنی.»
قهوه غرید: « قهوه چیکار کنه؟ مثل اینکه یادت رفته اگه حرف گوش ندی چه بلایی سر خونه زندگیت میآد؟»
دارچین به سرعت پاسخ داد: «نه یادم نرفته. پس اگه سنگها رو میخوای، همون جایی که هستی وایستا تا سنگها رو بهت بدم.»
همهی سگهای آبی وارد آب شدند. با علامت دارچین همگی دمهای تخت و صافشون رو محکم و به حالت شلاقی روی آب میکوبیدن. «شالپ شلوپ شالپ شلوپ» آب روی سر و صورت قهوه پاشیده میشد. قهوه فریاد میکشید. جلوی چشماشو با دستاش نگه داشت و گفت: «چیکار میکنید؟ خیس شدم.»
دارچین بلند تکرار کرد: «یک، دو، سه. »
سگهای آبی صدای پارس بلندی از گلوشون خارج کردن و خوندن:
«ایست. ایست!
انگاری حالت خوب نیست!
اینجا جای زورگویی نیست.»
دستهای از زنبورها بالای سر قهوه جمع شدن. زنبورها ویزویز میکردن. اونا دست و پای قهوه رو تندتند نیش میزدن. میمونها هم از بالای درخت، به سروکلهش موز پرتاب میکردن.
قهوه فریاد کشید: «سوختم سوختم. نزنید، نزنید.»
قهوه پاهاشو محکم به زمین میکوبید. اون با سرعت به سمت جنگل پردرخت دوید و در اونجا ناپدید شد.
سگهایآبی پارس شادیبخش سر دادن. میمونها از خوشحالی میرقصیدن. ماهیها توی آب بالا پایین میپریدن. زنبورکها دور یک حلقه پرواز میکردن.
دارچین و دوستاش، از این بازی کوبیدن روی آب حسابی کیف کرده بودن.
دارچین خندید و گفت: « بالاخره فهمیدم این دم صاف و سنگین به چه دردی میخوره.»
سگهایآبی تصمیم گرفتن این بازی رو به یکی از لذتهای ثابت و همچنین وسیله دفاع از خودشون در برابر دیگر حیوونای زورگو قرار بدن.
آخرین دیدگاهها