به نام خدا
موضوع: دفاع از حق خود
نام داستان:
نویسنده: فاطمه لطیفی
تاریخ:۱۴۰۳/۱/۱۶
یکی بود، یکی نبود. خدا بود و هیچکس نبود. توی پر رفتوآمدترین خیابون شهر، شیر سفیدی، صاحب یه شیرینی فروشی بود. اون تنها شیرینیپز، شهر حیوانات بود. اسمش شیرمال بود و یه دستیار زبر و زرنگ داشت. دستیار شیرمال مثل خودش یه حیوون نبود، بلکه یه همزن آبی رنگ و قدیمی بود. اون دو تا چنگک داشت که موقع همزدن مواد کیک و همچنین درست کردن خمیر، مثل فرفره میچرخیدن. به همین خاطر شیرمال اسمشو گذاشته بود قاتیپاتی. همزن خیلی به شیرمال کمک میکرد .
شیرمال و قاتیپاتی با کمک هم انواع کیکها ، نانها، شیرینیها، کوکیها، نون قندیها رو میپختن.
نزدیک سال نو بود و سفارشها زیاد شده بودن.
شیرمال به قاتیپاتی گفت: «باید با سرعت بیشتری کار کنیم. ببخشید که این روزا خیلی بهت فشار میارم و میذارمت روی دور تند.»
قاتیپاتی چشمک زد و گفت: «من عاشق چرخیدن میباشم.»
شیرمال دکمهی دور تند رو فشار داد. چنگکها با سرعت بیشتری چرخیدن و تخممرغها و شکرها به سرعت با هم مخلوط شدن.
قاتیپاتی گفت: «مثل اینکه سگ آبی عاشق کیک دارچینی میباشد.»
شیرمال که داشت آرد الک میکرد جواب داد: «امیدوارم این دفعه دیگه پولی حساب کنه. اصلا چرا همهجا پولی میدن. به من میرسن پولیشون ته میکشه؟»
قاتی پاتی خندید و گفت: « اونا به این روش عادت کردن. چارهش این میباشد. باید بهشون مودبانه بگی، لطفاً پولی حساب کنید.»
شیرمال کلاه آشپزیشو جابهجا کرد: «دیگه سال نو نباید نسیه( جنسی خریده میشود اما پرداخت پول آن در آینده صورت میگیرد.) بدم. نباید جنس قبول کنم. امسال میخوام متفاوت باشم.»
قاتی پاتی به چشمای شیرمال خیره شد و گفت: «یعنی بیعانه( پیش پرداخت) هم نداده میباشد؟»
شیرمال سرش رو به علامت منفی تکون داد.
قاتیپاتی پرسید: «خب چرا چیزی گفته نمیباشی جانم؟»
شیرمال یه قاشق برداشت و گفت: «تو منو نمیشناسی انگار! هم نمیتونم و هم دلم نمیاد. فکر میکنم مشتریهامو از دست میدم.»
دو روز گذشت و سگ آبی که کفاش شهر حیوانات بود، دنبال سفارشش اومد. عطر و بوی کیک دارچین توی شیرینیفروشی پخش شده بود. سگ آبی با پوزهی پهنش دنبال کیک میگشت.
شیرمال کیک رو توی جعبه مخصوص جلوی سگآبی گذاشت و گفت: «میشه ده پولی.»
سگ آبی زیرچشمی به شیرمال نگاهی انداخت:« یه چیزی میخواستم بگم، من به جای پولی کلی چوب خشک براتون آوردم.»
شیرمال چشماشو یه دور، دور تا دور مغازه چرخوند و گفت: «نه. من که گفتم، فقطِ فقط پولی.»
سگ آبی جواب داد:« اوه آره. اگه میشه ایندفعه قبول کن. چوب مرغوبیه. برای تنور و پخت و پز لازمتون میشه.»
شیرمال روی صندلی نشست و توضیح داد: «البته که نیاز داریم سگ آبی. ولی گاهی بعضی هزینههای یهویی پیش میاد که به پولی نیازه. اگه میشه مثل جاهای دیگه پولی بده. البته ایندفعه اشکالی نداره.»
بعد از اینکه سگ آبی مغازه رو ترک کرد. شیرمال سرش رو بالا گرفت و گفت: «بهتره یه اعلامیه بزنم و اعلام کنم فقط و فقط پولی پرداخت بشه.»
بعد، کاغذ و قلم آورد و گفت: «الان متنشو آماده میکنم.»
«نسیه داده نمیشود حتی به شما دوست عزیز.
لطفاً به جای جنس و کالا، پولی حساب کنید.
متشکرم
از طرف شیرمال.»
شیرمال با کلی خجالت و دودلی قانون رو به شیشه چسبوند. اون دلش نمیاومد از اهالی شهر پولی قبول کنه.
چند روز گذشت. یه روز ، گاو قهوهای که خیاط شهر حیوانات بود،اومد و گفت: «دو کیلو شیرینی نارگیلی میخوام. کی آماده میشه؟»
شیرمال با لبخند گفت: «دو روز دیگه. میشه پونزده پولی.»
گاو قهوهای گفت: «باشه هر وقت آماده شد حساب میکنم.»
شیرمال تا اومد حرفی بزنه و بگه که باید بیعانه( پیش پرداخت) بدی، انگار یه چیزی جلوی حرف زدنش رو گرفت. حس بدی بهش دست داد. با خودش فکر کرد: «چرا من نمیتونم حرفمو بزنم؟»
دو روز بعد گاو بزرگِ قهوهای به جای پول دو کیلو شیر آورد و گفت: « میشه به جای پولی این شیر رو از من قبول کنی. میتونی باهاش کلی کیک و شیرینی بپزی.»
شیرمال گفت: «ما خودمون شیر داریم و احتیاج نداریم. از این به بعد طبق این قانون که اینجا نصب شده همه باید پولی بدن نه شیر و آرد و چوب و…. البته، این بار اشکال نداره ولی از سری بعد همه باید پولی حساب کنید.»
با اینکه قانون جدید گذاشته شده بود اما باز اهالی عادت کرده بودن که جنسهای مختلف به جای پولی بیارن.
مثلا یه روز گرگ ناقلا، آرد آورد و گفت: «چه فرقی داره. تو میخوای آرد بخری. من به جای پولی بهت آرد میدم که دیگه مجبور نباشی بخری.»
سنجاب هم چغندر قرمز آورد و گفت: «این شکر اعلا رو بگیر و باهاش شیرینی بپز. اگه از این نوع شکر استفاده کنی دیگه سمت شکر سفید نمیری.»
شیرمال خیلی ناامید شده بود و فکر میکرد نمیتونه این روش رو تغییر بده. نمیتونه حرفشو بزنه و حقشو بگیره. هر کس برای پولی ندادن یه بهونه میآورد.
سفارشات سال نو اونقدر زیاد شده بودن که دیگه شیرمال وقت و حوصله توضیح دادن نداشت.
شیرمال و قاتیپاتی، با کمک هم کلی کیک و شیرینی توی یک هفته پختن. تقریباً شبانهروز کار میکردن تا به همهی سفارشها برسن. از مغازه شیرینی فروشی شیرمال فقط صدای چرخیدن قاتیپاتی میومد و بوی شیرینی تازه.
یه روز که شیرمال داشت مواد کیک رو به کمک قاتیپاتی مخلوط میکرد، یه بویی احساس کرد.
پوزهشو جلو داد و گفت:« یه بوی سوختگی میاد . نکنه شیرینیها داره میسوزه.»
شیرمال دوید و توی تنور رو نگاهی انداخت. شیرینیها و کیکها در حال پف کردن بودن.
دوباره اومد روی صندلی نشست. قاتی پاتی رو از برق کشید. توی چشماش نگاهی انداخت و گفت: «چی شده دستیار عزیزم؟»
قاتیپاتی نالهکنان جواب داد: «سرگیجهگرفته میباشم از بس که چرخیدم. تموم پیچ و مهره هام درد میکنه. بدنم داغ شده میباشد. فکر کنم مریض شده میباشم.»
شیرمال رنگش پرید. دستاشو روی بدنهی داغ قاتیپاتی کشید و گفت: « آره داغ شدی. بهتره یکم استراحت کنی. توی این چند روز خیلی بهت فشار اومده.»
بعد از یک ساعت شیرمال قاتیپاتی رو به برق زد. اینبار بوی سوختگی بیشتر شد.
شیرمال اشک ریخت و گفت: «وای نکنه سوختی. حالا چطور اینهمه سفارش رو آماده کنم.»
شیر مال با عجله گفت: «فهمیدم چیکار کنم. سگ تعمیر کار رو خبر میکنم.»
قاتیپاتی منمن کنان گفت: «مممممگه پپپولی داشته میباشی؟ بدون پولی چطور منوتعمیر میکنی؟»
شیرمال جواب داد: «راست میگی اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم.»
بعدکمی فکر کرد و دوباره گفت: « حالا فهمیدم چیکار کنم. یه جعبه شیرینی میبرم و میگم به جای پولی قبول کنه.»
قاتی پاتی خندید و گفت: « چه فکر بکری. »
شیرمال جواب داد: «باید به همون روش خودشون باهاشون رفتار کرد تا بفهمن من چی میکشم.»
سگ تعمیرکار وقتی جعبه شیرینی رو دید، گفت: «ایندفعه تعمیر میکنم. ولی دفعه بعد پولی بده.»
شیرمال پوزخندی زد و گفت: « الان دیگه باید منو درک کنی.»
فرداش شیرمال رفت پیش گاو تا برای خودش لباس عید بدوزه . اون به جای پول یه جعبه شیرینی به گاو داد.
گاو شیرده نگاهی به شیرمال انداخت و پرسید: «راستی همزن درست شد؟»
شیرمال جواب داد: « بله درست شد از فردا سفارشات پذیرفته میشه البته به ازای پولی.»
بعد رفت مغازه کفاشی سگ آبی تا برای سال نو کفش بخره. شیر مال به جای پول به سگ آبی دو تا کیک دارچینی داد.
سگ آبی گفت : « اینا دیگه چیه. پس پولی چی میشه؟»
شیرمال خندید و گفت: « تا وقتی شما به جای پولی چوب بدین منم به جای پولی شیرینی میدم.»
شیرمال به گرگ هم به جای پول آرد ، شیرینی داد. خلاصه همه حیوانات فهمیدن که از اون ببعد به جای کالا باید پولی بدن.
سال نو شد. توی همهی خونهها مهمونی بود. اهالی شهر، شیرینیهای خوشمزهی شیرمال رو میخوردن. شیرمال و قاتیپاتی مثل همیشه شیرینی میپختن و اهالی شهر هم پولی پرداخت میکردن. شیرمال خیلی خوشحال بود که ایندفعه تونسته بود حرفشو به راحتی بزنه.
آخرین دیدگاهها