آرام درون آب دریاچه دست و پا میزدم و جلو میرفتم. خانهی ما داخل یک دریاچه مصنوعی است. کاش توی دریا بود. اطرافم همیشه چند تا ماهی قرمز کوچک و بزرگ در حال شنا کردن هستند. من و ماهیهای گلی درون آب دستان همدیگر را میگیریم و عموزنجیرباف بازی میکنیم. آب دریاچه زیاد تمیز نیست. برخی از رهگذران برای ما نان و یا خوراکیهای دیگر میاندازند. بچهها فکر میکنند ما پفک هم میخوریم. بعضی از ماهی گلیها پفک خیلی دوست دارند و تند تند هورت میکشند. اما من زیاد دوست ندارم.
دیروز ظهر بود. هوا نیمه ابری بود. یک خانواده پرجمعیت برای گردش یا قدم زدن آمده بودند . سه تا بچه همراهشان بود . بچهها هیجان زده به سمت آب دویدند. اولین کسی که مرا معلق روی آب و در حال دست و پا زدن دید، پسر کوچیکی بود. او چشمانی درشت،به رنگ مشکی داشت. او لاک سبز مرا با دو انگشت شصت و اشارهاش گرفت، بالا آورد و گفت: «مامان، بابا، ببینید یک لاک پشت.»
مادرش گفت: «وای چه خوشگله دایان.»
دایان گفت: «چه لاک سفتی داره. میشه حیوون خونگی من باشه؟»
پدر با مهربونی گفت: «اما دایان لاکپشتها باید جایی باشن که بتونن شنا کنن.»
دایان اخم کرد و گفت: «اما من شنیدم بعضیها توی خونه هم لاکپشت نگه میدارن.»
مادر دایان او را نوازش کرد. بعد موبایلش را در آورد و به سمت من گرفت. آنها کلی از من فیلم و عکس انداختند.
دایان گفت: «آخه من تا حالا لاکپشت از نزدیک ندیدم.»
پدر گفت: «حالا هر چقدر دوست داری تماشاش کن.»
کم کم تعداد افرادی که میخواستند از من فیلم و عکس بگیرن زیاد و زیادتر شد. توی کمتر از یک ساعت حسابی مشهور شدم. من فکر میکردم دایان میخواهد من را با خودش به خانه ببرد. اما در آخرین لحظه به مادرش گفت: «مادرِ لاکپشت کوچولو حتما داره دنبالش میگرده . اگه من ببرمش مادرش نگران میشه.»
برای همین آرام مرا روی آب رها کرد. در آخرین لحظه پای چپش سُر خورد و توی آب افتاد.سرش را بالا آورد. بلند خندید و گفت: «منم خیس شدم. درست مثل لاکپشت کوچولو.»
مادر آهسته او را در آغوش گرفت و بوسید. سپس گفت: «بهتره لباسهاتو عوض کنم.»
من هم آرام به سمت اعماق شنا کرده و به آغوش مادرم بازگشتم.
آخرین دیدگاهها