یک جرعه حس و حال خوب

این روزها درگیر این موضوع هستم.

قلبم با ذهنم چه تفاوتی دارد؟

همه می‌دانیم که ذهن جای مغز است و استدلال می‌کند. خیلی منطقی است؛ ولی قلب جایگاه و مرکز احساسات است.

همه می‌گویند منطقی باش. منطقی بودن بهتر از احساسی بودن است.

اما من دارم این روزها یاد می‌گیرم که منطق گاهی لازم است اما نه همیشه. و گاهی لازم است با قلبم تصمیم بگیرم. اینکه راحت بتوانم با قلبم حالم را خوب کنم و خوب نگه دارم.

پیش از این گمان می‌کردم قلبم و ذهنم هر دو یک چیز هستند. قسمتی از وجود من. اما به تازگی دریافتم که خیلی با هم فرق دارند.

ذهنم شلوغ است مثل یک بازار پر رفت‌و‌آمد. فکری می‌آید و فکری می‌رود. پر از هیاهو و جنجال. پر از قضاوت‌ها. نظرات مختلف درباره‌ی انسان‌ها و….

حالا این وظیفه من است تا آرامش کنم. تا فقط یک صدا شنیده شود. صدایی که حالم را خوب کند و به من آرامش دهد.

این کار تنها و تنها با شنیدن صدای قلبم میسر می‌شود. قلبی که سال‌هاست تنهاست و من به او توجهی نداشتم. اصلا انگار حضور نداشت.

من برای شنیدن صدای قلبم احتیاج به تنهایی دارم.

استادم می‌گوید: «اینکه بتوانیم صدای ذهن را از صدای قلب تشخیص دهیم احتیاج به تمرین دارد.» یعنی من باید رشد کنم و یاد بگیرم مغزم چه می‌گوید و قلبم چه می‌گوید.

دیروز که به روستای وطن رفتیم تمام مدت مثل شکارچی که به دنبال شکار ماهی است به دنبال شکار لحظه های ناب و زیبا بودم تا حالم بهتر شود. خوب بودم اما حال بهتر می‌خواستم.

وارد روستا که شدیم هوا از شهر خنک تر بود. صدای شر‌شر رودخانه می‌آمد و بعد نغمه خوانی پرنده‌ها..جنگل و کوه‌های پوشیده از درخت. آسمان آبی با ابرهای سفید.

با خودم تکرار کردم.

«احساس خوب داشته باش. تو مسئول این هستی که خودت را شاد کنی. خب همین الان تمرین کن.

شروع کن و از لحظات خوب عکس بگیر.»

با گرفتن عکس و دیدن آن‌ها و حرف زدن درباره‌ی آن‌ها من شادتر شدم و همچنین آرامتر‌.

هر چه حالم خوبتر شد به قلبم نزدیکتر شدم و صدای ذهن سرزنش‌گرم خاموش‌تر شد.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *