دیشب معده درد بدی داشتم. البته بلایی آسمانی نبود، مقصر خودم بودم.
همینطور به خودم میپیچیدم و در مورد دردم حرف میزدم.
ناگاه جرقهای در ذهنم روشن شد.
قرار بود در مورد دردهایت، مشکلاتت حتی با خدا هم حرف نزنی. بازم که فراموش کردی عزیزم. قرار بود زیپ دهانت را ببندی و فقط چیزهای بامزه و زیبا را ببینی.
خب سریع دست به کار شدم .
اینجا چه چیز حال خوب کنی است تا حال مرا بهتر کند؟
من باید بتوانم بدون قرص و دارو این درد را سمت کنم.
خب دخترم داشت میدوید و از ته دل میخندید. با دیدن و شنیدن صدایش ناخودآگاه خندیدم.
بعد اتفاقات روز را مرور کردم.
ایدهای خوب برای قصه جدیدم اتفاق خوب امروز بود. همچنین قرار همیشگی با خودم که هر روز پیادهروی کنم که انجامش داده بودم. و قشنگترین اتفاق قرار سپاسگزاری همیشگی من با دخترم بود. با اینکه من فراموش میکنم، اما ریحانه هر شب مرا به یاد نوشتن سپاسگزاری پیش از خواب میاندازد.
تلاشم برای از پوشک گرفتن دختر کوچکم امروز کمی نتیجه داده بود.
موقع ظرف شستن باز به یاد زیبایی دیگری افتادم. اینکه من جایی دارم که در آن برای دل خودم بنویسم.
درد از بین نرفت اما ساعت شش صبح که برای دم کردن چای از خواب بیدار شدم اثری از آن باقی نمانده بود.
خب مثل اینکه زیباییها بیشتر از دردها بودند.
آخرین دیدگاهها