نگرانی ذوب شو.

داشتم داستان صوتی دوست خوبم را گوش می‌دادم. قصه یک دایناسور که همیشه نگران بود. خیلی جالب نویسنده اسم شخصیت را هم نگراناسور گذاشته بود. دایناسوری که نگران است.

نگراناسور توی قصه توانست نگرانی‌های بی‌موردش را از بین ببرد. و به چیزهای باحال توجه کند.

مثلا: او بی‌خود نگران این بود که در روز آفتابی توفان شود و نتواند فرار کند. این خبر را از دوستش شنیده بود.

در پایان داستان، نگراناسور توانست پروانه‌ی نگرانی را پر بدهد و خودش را آرام کند‌. توانست حال خودش را با توجه به آنچه توی کیفش بود، یک نامه از مادرش، یک یادگاری از دوستش خوب کند. او اینگونه به ترس‌هایش غلبه کرد.

برای من هم دقیقاً گاهی این اتفاق می‌افتد که نگران موضوعی هستم که ساخته‌ی ذهنم است و واقعیت ندارد. مثل اکثر مادران که نگران بچه‌هایشان هستند. نگران حال و آینده‌ی آنها. یا گاهی نگران بعضی مسایل شخصی خودم می‌شوم.

نگران نبودن، نترسیدن و شجاع بودن خیلی موضوع فراری است. فراموش می‌شود. ذهن کارش ترساندن و نگرانی به دل انداختن است‌ . کافیست به خودم یادآوری کنم که قبلاً نیز نگران بودم و ترسیدم اما هیچ اتفاقی نیافتاد.

نگرانی احساس بد است. در احساس بد هیچ اتفاق خوبی نمی‌افتد. باید به مسائلی فکر کنم تا به هر صورتی شده آرام شوم و نگرانی در من ذوب شود.

درست مثل نگراناسور.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *