دیروز به کوه زدیم. یک کوه که پر از درختان سرسبز بود. هر چه به ارتفاعات میرسیدیم، هوا مطبوع و خوشایندتر میشد.
رانندگان وسایل نقلیه دستانشان را به وزش باد داده بودند. من نیز دستانم را به وزش باد گریزپا سپردم. سعی کردم باد را توی مشتم بگیرم اما زور باد بیشتر بود و از لابلای انگشتانم میگریخت. آسمان به رنگ نیلگون بود و کاملا صاف صاف. دریغ از تکه پارهای ابر.
جایی که برای پیکنیک انتخاب کردیم، مجاور یک رودخانه کوچک بود. رودخانه از روی چند تکه سنگ به شکل پلکانی پایین میریخت و بعد از روی سنگهای ریز و درشت میگذشت. بچهها با دیدن آب هیجانزده به سمتش دویدند. بزرگترها طبق معمول همیشه مشغول گپوگفت شدند، اما من با بچهها راهی رودخانه شدم. نزدیک به سه ساعت توی آفتاب نشستم. پاهایم را تا مچ توی آب خنک فرو کردم. خنکای آب و سنگها کف پاهایم را غلغلک میداد و با میخچههایم بازی میکرد.
بچهها شنبازی و گلبازی میکردند. یک نفر برای خودش با شنها سبیل میکشید. گاهی به سمت هم گِلها را پرتاب میکردند و یا با پاهایشان توی آب میکوبیدند و شالاپو شلوپ سروصدا ایجاد میکردند. گاهی من نیز مورد هجوم حملات گلی و آبی آنها قرار میگرفتم.
کودکی به نظرم دوران طلایی زندگی است.
تصمیم گرفتم در این زمینه از آنها الگو بگیرم. آنها در هر حالتی شادی را انتخاب میکنند. فارغ از دغدغهها هستند. کودکان در زمان حال زندگی میکنند. آنها غصه گذشته و آینده را ندارند. غموغصه و شادیشان زودگذر است.
من هم میتوانم در بزرگسالی کودکی را تجربه کنم به شرطی که خودم بخواهم و بتوانم کودک درونم را باطراوت و سرزنده نگه دارم.
آخرین دیدگاهها