سوسکِ زنبور نما
ساعت یازده و نیم شب بود که زهرا کوچولو شعر خواندنش گُل کرد. با خواهرش ریحانه گروه سرودی دونفره تشکیل داده بودند. بعید نبود. همیشه بعد از ساعت یازده انرژیاش فوران میکند و مثل آتشفشان بیرون میریزد. میدود، گاهی میخندد. اما، این بار شعر میخواند و دست میزد.
با شعر « یه توپ دارم قلقلیه » آغاز کرد، کمی بعد «گُلگلگل، گل از همه رنگ» را خواند و در پایان لیلی لیلی حوضک را تنگش چسباند.
عجیب، کتاب بازی با انگشتان مصطفی رحماندوست را دوست میدارد. وقتی به تصویر آدم برفی میرسد، میگوید: «مامان اَلوالو، بعضِپلو را بخوان.»
شعر خواندنش که به پایان رسید از نو شروع کرد. باز یه توپ دارم قلقلیه، بعد گُلگل، سپس لیلی حوضک. همینطور روی دور تکرار افتاده بود.
ما هم مشتاقانه تشویقش میکردیم و همراهش دست میزدیم.
بعد از چندین بار که دوباره به لیلی لیلی حوضک، سوسکه اومد آب بخوره افتاد تو حوضک. ( آخر در شعر مصطفی رحماندوست به جای جوجه، سوسک میخواهد آب بخورد که دست برقضا در آب میافتد)
ناگاه توجه همه از روی زهرا برداشته شد و سقف خانه را تماشا کردیم. صدای ویززززززز ممتدی توجه ما را به خود جلب کرد.
سوسکیزنبورنما و بزرگ اطراف پنکه در حال پرواز بود. او با سیاهی تنش میگفت من سوسکم و با ویزویزش میگفت زنبورم و نیش میزنم.
بچهها از ترس روی پاهایشان بند نبودند. ریحانه جیغ میکشید و زهرا میدوید و امیرحسین پا به فرار میگذاشت.
القصه، جلسه شعرخوانی به دلیل ورود مهمانناخوانده تعطیل شد.
من با چهرهای خونسرد اما قلبی تپنده، به سمت مگسکش حرکت کردم و با صدایی بلند و رسا گفتم: «دایناسور که نیست مادر جان، سوسکه.»
بعد با قدمهایی استوار به سمت سوسکزنبورنما که حالا روی قالی جلوس کردهبود، حملهور شدم. سه ضربهی متوالی بر سرش کوبیدم که دیگر هوس نکند بدون اجازه وارد خانهی مردم شود.
بچهها بالا و پایین میپریدند و میخواندند: «کشتیمش، کشتیمش»
بدینگونه مُهر باطل شد را پای این حادثه زدم و آن را به نام خود امضا کردم. مُهری که رَدَش روی فرش ماند و جماعتی مورچه را عزادار کرد. بدلایلی مِیِت روی زمین ماند، تا بچهها حسابی کالبدشکافیاش کنند
. تا ساعتها دور پیکر بیجان آن مرحوم، مورچهها فاتحه میخواندند و طواف میرفتند.
آخرین دیدگاهها