تار عنکبوت

تار عنکبوت

 

مدت مدیدی بود که چشمانم نمی‌دید. شاید نزدیک‌ترین چیزی که توان دیدنش را داشتم، نوک بینی‌ام بود.

دنیا در برابر دیدگانم تار عنکبوت بسته بود. به قابی شیشه‌ای نیاز داشتم. به جرئت می‌توانم بگویم عینک را خودم انتخاب کردم. مانند همه‌ی چیزهای زندگیم که خودم انتخابشان کردم.

بعد تاری بیشتر و بیشتر شد. پیشرفت کرد. سر‌آغازش یک کلمه بود در سن هشت سالگی که روی تخته‌ سیاه نوشته شده بود، سپس تا بیست و چهار سالگی روندی صعودی پیدا کرد.

بعد از آن بود که چهره‌ام را دوست نداشتم. خودم را پشت قاب عینک مخفی می‌کردم. بینی‌ام قوز برداشت. شیشه‌ها آنقدر کلفت شدند که به نلعبکی فحش می‌دادند.

این نقصان، مانند لکه‌ی ننگی بود که می‌خواستم پاکش کنم.

با خود می‌گفتم: من بدون چشم، ارزشی ندارم. پس باید بینا شوم تا محبوب و ارزشمند باشم.

 

 

هنینگ مانکل، نویسنده‌ی کتاب اسرار درون آتش

در بخشی از کتاب، خطاب به صوفیا که هر دو پایش از زانو قطع شده می‌گوید:

 

«پاهای تو مُرده‌اند. آن‌ها مرده بودند، ولی تو خودت زنده‌ای. ما آن‌ها را سوزاندیم و بعد خاکشان کردیم.»

 

 

کاش این کتاب را در دوران نوجوانی می‌خواندم تا درک می‌کردم با نقص عضو هم می شود ارزشمند بود. می‌فهمیدم که من چشمانم نیستم ، من دست و پاهایم نیستم. اعضای بدنم از من جدا هستند. من چیزی فراتر از جسمم هستم. خدایی قدرتمند درونم می‌زید.

 

 

من باید به درونِ خالقم ببالم.

 

 

#فاطمه لطیفی

 

#یادداشت‌روز

 

جمعه

 

۱۹/مرداد/۱۴۰۳

 

👉@fatemelatifi64

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *