یکشنبه ۲۰ آبان
امروز صبح برای اولین بار در وبینار کتابخوانی شش صبح با خانش نسیم فرخنده شرکت کردم. اسم کتاب ملت عشق بود. پیشتر توی کتابخونهی هدا این کتاب را دیده بودم، اما نخواندمش. اصلن گاهی وقت خاندن ندارم…میخواهم مانند استاد کلانتری قسمتی از سایتم را خانهی خامنوشتههایم کنم. و اسمش را میگذارم بیپیرایه…
برای اینکه جرات بیشتری داشته باشم، و از تقاضا کردن خجل نشوم، راهش درخواست کردن است. مثلن امروز صبح امیرحسین گفت: پاهام درد میکنه، میشه به آقای گنجی(همسایه) بگی منم باهاش میام؟
(آقای گنجی همسایه طبقهی دوم ماست که صبحها با ماشین پسرش را به مدرسه میرساند. امسال که پسرم کلاس ششم است گفت دیگه برام سرویس نگیرید خودم پیاده میرم مدرسه. اما گاهی که باشگاه والیبال میرود از همسایه میخواهیم تا او را برساند. البته این بار دوم است که از او درخواست کردم.)
اول مقاومت آمد، بعد گفتم این میتواند تمرین اعتماد به نفس باشد. کمک میخواهی، پس درخواست کن. یا یکی دیگه که توی دستشویی به فکرم رسید، باید خودم را مجبور کنم تا در جمع صحبت کنم. جمع خوب میتواند حتا توی فضای مجازی و همین وبینارهایی باشد که نویسندگان که بیشترشان را میشناسم، حضور دارند. باید یک دورههایی را برای اینجور چالشها قرار بدهم. مثل استاد عباس منش که توی سی کلاس در سی روز سخنرانی کرد. یعنی به زبان ساده خودم را بیازمایم.
دیشب از همسایه ام(لیلا) دو کتاب شعر قرض گرفتم. یکی غزلیات حافظ و آن دیگری کتاب شعری به نام ( ای شمعها بسوزید) اثر معینی کرمانشاهی است. قبل از خواب چند صفحه از هر دو خواندن. خب غزلیات حافظ را می شناختم. روزی در خانهی بابا دیده بودمش. همیشه کنار دستش بود. رشتهی بابا ادبیات زبان انگلیسی بود. یادم میآید بابا همیشه با حافظش که اندازهی کف دست بود و جلدی طوسی داشت فال میگرفت. به ما هم یاد داد که چگونه فال بگیریم.
فکر کنم به اندازهی کافی بیپیرایه مینویسم..
کتاب آزاده خانم مانده است. باید این هفته تمامش کنم. فیلم آبی و سفید کیشلوفسکی را هم باید ببینم. صبح بود که امیرحسین برام اینترنت نامحدود صبحگاهی گرفت. عاشق اینترنت نامحدود هستم. چون میتوانم هر چه دلم خواست آنلاین و بیمحدودیت ببینم. یا توی سایت استاد بچرخم و یک به یک فیلم هایش را باز کنم.
سهشنبه ۲۲/آبان/۱۴۰۳
امروز آموختم که مولانا تخلصش خاموش بوده است. استادم همیشه از سکوت میگوید. سکوتی که باعث می شود صدای درون را بهتر بشنوم. جالب اینکه این جمله در کتاب ملت عشق آمده بود. و به یکی از شعرهای مولانا اشاره کرده بود. شعری که در دفتر اول شاعر آمده و میگوید، بشنو. ما دو گوش داریم و یک دهان. یعنی باید بیشتر بشنویم و کمتر قضاوت کنیم.
نویسنده در کتاب ملت عشق از شخصی قاتل حرف میزد. اشکم در آمد. مخصوصا آنجا که گفت مقتول بدن قاتل را سوراخ میکند و درون او زندگی میکند. با کشتن یک نفر او را از بین نمیبریم. او درون تو زندگی میکند. هر شب به خوابت میآید. مثل یک کابوس. عذاب وجدان دست از سرت بر نمیدارد . عذاب وجدان
بعد بخش چهارم کتاب رویاهایی که رویا نیستند را خاندم. هماهنگی بین ذهن و روح. چطور بفهمم ذهن و روحم در مسیر درستی هستند. هماهنگ هستند. وقتی احساس خوبی دارم یعنی آنها هم مسیر هستند. چه کسی باید حسم را خوب نگه دارد؟ خودم
ذهن جایگاه شیطان است. قلب و روح جایگاه خداست.
تمام احساسات بد از طرف شیطان است. ترسها و غمها و حتا تصمیمات ناگهانی و یا عجول بودنها، خشمها
هیچ احساسی ماندگار نیست. ما در یک دنیای دو قطبی زندگی میکنیم. که هر دوقطب را دارد یعنی غم و شادی . ثروت و فقر و این ما هستیم که انتخاب میکنیم کدامیک را میخواهیم.
این وظیفهی من است. دیدگاه روح آرامش میدهد.
اگر سختی، دردی و اتفاقات ناگواری برایم پیش میآید چطور میتوانم حال را خوب نگه دارم؟
از خودت سوال بپرس.
آیا این اتفاق در ۱۰ سال آینده هم مهم خواهد بود؟
این اتفاق چه موهبت های برای من دارد؟ وقتی اتفاق بد می فتذ از چه زاویهای ببینم تا حسم خوب شود؟ چه آموزشی برای من دارد. چه چیزی به من یاد می دهد. خاسته ام را به طور دقیق از خدا بخواهم. به جای تمرکز روی مشکل روی راهحل تمرکز کنم.
در حال حاضر از خدا چه می خواهم. رابطه خوب، سلامتی و یا ثروت هر کدام را می خواهی بگو . چطور می توانم خود را آرام کنم . در تهران ماندن باعث رشد من نمیشود بلکه مرا وابسته میکند.
یا چگونه می توانم در این شرایط خدا رو شکر کنم.
استاد حرف خوبی زد. مسیحیان پیش از خوردن غذا دست به دعا برمیدارند چشمانشان را میبندند و سپاسگزاری میکنند. سپاسگزاری باید با حس خوب همراه باشد.
بعد سوار جت اسکی شد. و از دریا فیلم گرفت. مرتب به همسرش می گفت عاشقتم. پس اینا به من نشان می دهد که روابط خوب وجود دارد باعث می شود ببینم و باور کنم. ثروتمندان انسانهای خوبی هستند.دست و دلباز هستند.
باعث گسترش جهان می شوند. اصلن ثروتمندشدن معنوی ترین کار دنیاست.
بعد فیلم آبی اثر کیشلوفسکی را دیدم. در هر سه اثر این کارگردان. قرمز سفید و آبی شخصیت اصلی یک زن است.
در فیلم آبی ژولی شخصیت اصلی همسر و دخترش را در یک تصادف از دست می دهد. او می خواهد تمام وابستگی هایش را به آنها از بین ببرد . خانه و وسایلش را می فروشد. فقط تختش را را نگه می دارد. بعد با یک مرد که دوست شوهرش بوده رابطه برقرار می کند. خانه ای اجاره می کند . توی خانهاش موش لانه میکند. یک گربه می آورد تا موشها را نوش جان کند. حتا پلاک دخترش را هم قبول نمی کند. بعد طی اتفاقی متوجه می شود همسرش معشوقه داشته و باردار است. از آن پس عوض می شود. خانهاش را به زن و بچهی شوهرش می بخشد. و با دوست همسرش ازدواج می کند . منظورش این بود که با مرگ و از دست دادن یک عزیز زندگی متوقف نمی شود و ادامه دارد. او به کمک دوست شوهرش موسیقی ناتمام همسرش را می سازد.
باز دوست دارم به قانون سلامتی برگردم. حتا اگر یک روز به پایان دنیا باقی مانده باشد.
آخرین دیدگاهها