روز برفی
زهرا مشغول بازی در اتاق بچه هاست، از فرصت کوتاهی که به دستم آمده برای نوشتن استفاده میکنم. روی تخت مینشینم که در دیدرس زهرا نباشم. ریحانه هم دفتر یادداشتش را میآورد. وقتی من مینویسم او هم مشغول نوشتن میشود . البته فقط گاهی این اتفاق میافتد. اکثر کلمات را اشتباه مینویسد ولی شوق بسیاری برای نوشتن دارد. خودکارهای رنگیاش را میآورد، سبز، نارنجی، قرمز، آبی، مشکی .همه را روی میز میچیند. هر کلمه را با یک رنگ مینویسد. بچه ها از رفتار و کردار پدر و مادر الگو میگیرند. البته همهی رفتارهایم خوب نیستند گاهی تندخو شده و مثل بچهها لج میکنم. ریحانه هم مثل مادری مهربان مرا نصیحت میکند.
زهرا مرا پیدا میکند از تخت بالا میآید. دست راستش را در دهانش گذاشته و انگشتان میانیاش را میمکد. انگشت اشاره دست چپش را در سوراخ گوشم فرو میکند و فشار میدهد. گاهی به من نگاهی میاندازد و منتظر است تا نگاهش کنم. وقتی مرا مشغول نوشتن میبیند، خم میشود و صورتش را میآورد جلو و در چشمانم خیره نگاه میکند.
امروز جمعه است. یک روز برفی. اولین برفی است که امسال میبینیم. از ساعت ده صبح بارش برف شروع شد و تا ساعت یازده ادامه داشت. دو روز کامل است که باران میبارد.
دیشب بچهها پایشان را در یک کفش کردند که بیرون برویم. به یک هتل_ رستوران رفتیم. پارکینگ هتل پر از ماشین بود. باران نمنم میبارید. من زهرا را در پتو پیچیده بودم. یک میز بزرگ را انتخاب کردم و زهرا را آنجا نشاندم. میز شیشه ای بود و کنار آن بخاری قدی بزرگی روشن بود. علی غذا سفارش داد و امیرحسین و ریحانه مشغول انتخاب نوشیدنی شدند. زهرا مات و مبهوت اطرافش را تماشا میکرد. پیشخدمتی داشت میز کنارمان را تمیز میکرد. ظرفها را جمع میکرد، غذاهای باقی مانده را دور میریخت و میز را با شیشه پاککن دستمال میکشید.
غذاها را آوردند. من کوبیده سفارش داده بودم. بچه ها هم اکبرجوجه. رب انارها را درون ظرفهای دربسته و یک بار مصرف مقابلمان گذاشتند.
زهرا در همان ابتدا رب اناری برداشت. هر کار کردم با خوراکی دیگری سرگرمش کنم، نتوانستم. فقط جیغ میکشید و رب انار را میخواست.
با دندان های کوچکش درب آلومینیومی ظرف رب را پاره کرد و با انگشت اشارهاش، دست در ظرف میکرد و سپس در میآورد آن را میلیسید. من هم کمکم غذا در دهانش میگذاشتم. اندک اندک داشت درب آلومینیومی را بیشتر پاره میکرد و اضطراب داشتم که لباس هایش را کثیف کند. گرم غذا خوردن بودم و هرازگاهی نیم نگاهی به او میانداختم. یک لحظه از او غافل شده بودم وقتی به خودم آمدم دیدم پنج انگشت دست راستش را در ظرف رب فرو کرده و دارد به لباس هایش میمالد. سریع ظرف رب را از دستش گرفتم و شروع کردم با دستمال دستها و لباسهایش را تمیز کردن. او هم جیغ میکشید و ظرفش را میخواست. خوشبختانه رنگ لباسش تیره بود و لکه های ربانار روی آن به چشم نمیآمد.
آخرین دیدگاهها