شورینی‌های بی‌بی

پیرزنی تنها در خانه‌ای بزرگ زندگی می‌کرد. تنها همدم و مونسش یک کبوتر سفید و زیبا بود.

این کبوتر با کبوتران دیگر فرق داشت.

پیرزن به او می‌گفت «پا نمکی». اسم کبوتر را نمکی گذاشته بود آخر این کبوتر علاقه زیادی به نمک و غذاهای شور داشت. پیرزن نیز هفته‌ای یکبار برایش شیرینی‌های شور می‌پخت. به این شیرینی‌ها «شورینی» می‌گفت.

نمکی فرق دیگری نیز با کبوتر‌ها داشت وقتی راه می‌رفت از پاهایش بلور‌های نمک به روی زمین می‌افتاد به همین سبب فقط می‌توانست غذاهای شور بخورد.

کبوتر عاشق دست پخت پیرزن بود و به هیچ غذای دیگری لب نمی‌زد.

آنها بسیار به هم وابسته بودند. پیرزن حتی نمی‌توانست بدون نمکی زندگی کند و کبوتر هم به مراقبت و غذاهای خوش‌مزه بی‌بی عادت کرده بود.

این کبوتر خوش‌صدا درون قفس نبود بلکه آزاد در خانه بی‌بی رفت و آمد می‌کرد. او را هر جا رها می‌کردی دوباره نزد بی‌بی برمی‌گشت.

یک روز صبح بی‌بی بیدار شد و مشغول پختن شورینی شد. کبوتر هم که تازه بیدار شده بود پرواز کرد از توی حیاط به طرف آشپزخانه رفت و دید بی‌بی کنار تنور نشسته و شورینی می‌پزد. نمکی روی دوش بی‌بی نشست و گفت: «سلام بی‌بی چه می‌کنی؟ حتما باز هم شورینی می‌پزی؟»

بی‌بی گفت: «آره ننه. شورینی می‌پزم. واسه نمکی می‌پزم.»

نمکی گفت: «پس بی‌بی نمک بیشتر بریز.»

بی‌بی بلورهای نمکِ پاهای نمکی را پودر می‌کرد و دوباره تبدیل به نمکِ غذایش می‌کرد.

روزی حاکم شهر بیمار شد. پزشکان دربار گفته بودند درمان بیماری‌اش این است که نمک مخصوصی که از پاهای کبوتری می‌ریزد بخورد. وزیر‌ها در به در به‌دنبال این کبوتر می‌گشتند. تا اینکه بالاخره از چند نفر شنیدند که در ده پیرزنی زندگی می‌کند که کبوتری پانمکی دارد.

آن‌ها خانه‌ی بی‌بی را پیدا کردند. پیرزن که اصلا طاقت دوری و جدایی از پا‌نمکی را نداشت به خاطر حرف حاکم مجبور شد پانمکی را به آن‌ها بدهد.

وزیر‌ها پانمکی را به قصر بردند و غذاهای خوش‌مزه و رنگارنگ به او خوراندند به امید اینکه بلور‌های نمک از پاهایش بریزد و حاکم شفا پیدا کند.

چند روز گذشت ولی از بلور خبری نشد که نشد.

حال حاکم روز به روز بدتر و بدتر می‌شد.

تا اینکه به وزیرانش گفت: «پس چی شد؟ مثل اینکه درمان‌های شما تاثیری روی ما نداشته است؟»

یکی از وزیران جواب داد: «قربان این کبوتر نمی‌دانم چش شده از روزی که به اینجا آمده بلوری از پاهایش نریخته فکر کنم مریض است و باید او را آزاد کنیم.»

حاکم با سرفه جواب داد: « اوهو اوهو. من نمی‌دانم خودتان راه حل را پیدا کنید فقط سریعتر. اصلا از خودش بپرسید ببینید چرا بلور نمی‌سازد.»

وزیرجواب داد: «قربان از خودش؟»

حاکم گفت: «بله بعضی از کبوتران حرف می‌زنند.»

وزیر رفت و به بقیه گفت که از کبوتر بپرسید چرا بلور نمی‌سازد تا حاکم بخورد و شفا پیدا کند.

همه پیش کبوتر رفتند و گفتند: « پانمکی چرا بلور نمی‌سازی؟»

پانمکی اطرافش را نگاه کرد یک قطره اشک از چشمش چکید و گفت: «بی‌بی»

وزیر گفت «بی‌بی دیگر چیست؟»

کبوتر فقط همان یک کلمه را گفت و دیگر حرف نزد.

وزیر نزد حاکم رفت و قضیه را تعریف کرد.

حاکم گفت: « اوهواوهو. احتمالا صاحبش بی‌بی بوده. نادان‌ها، بروید او دلش برای صاحبش تنگ شده او را بیاورید به قصر.»

فردای آن روز وزیران پیش پیرزن رفتند و آن‌را آوردند.

پیرزن تا پا نمکی را دید او را در آغوش کشید و شروع به نوازش او کرد. کبوتر هم از بغل بی‌بی جدا نمی‌شد.

وزیر به بی‌بی گفت:« این کبوتر مگه پانمکی نیست؟

بی بی گفت: « بله که هست.»

وزیر گفت: «ولی از زمانی‌که اینجا آمده بلوری تولید نکرده، چرا؟»

بی بی گفت: «خب به من می‌گفتید، اون فقط باید شورینی بخورد تا بلور بسازد.»

وزیر گفت: «شورینی دیگر چیست؟»

بی‌بی جواب داد: «کلوچه‌های نمکی که من می‌پزم فقط اونا باعث می‌شن که بلور بسازه.»

در ضمن باید بروم خانه و بلورهایی که قبلاً ساخته را بیاورم و با آ‌نها شورینی بپزم‌.»

بی‌بی با وزیر به خانه‌اش رفت و نمک‌ها را آورد و شروع به پختن کرد.

تمام قصر از بوی مطبوع شورینی‌های بی‌بی پر شده بود.حاکم و وزیران آن‌قدر شورینی خوردند که فقط یک‌دانه به پانمکی رسید.

پانمکی تا کلوچه را خورد بلور ساخت.

وزیر بلور را روی زبان حاکم گذاشت. حاکم چشمانش را بست و خوابید. فردا صبح حالش بهتر بود.

چند روز گذشت و باز حال حاکم بد شد .

باز بی‌بی شورینی پخت پانمکی خورد و بلور ساخت. خلاصه چند ماه گذشت و بی‌بی هر روز شورینی می‌پخت و پا نمکی می‌خورد و بلور می‌ساخت و حاکم روز به روز بهتر می‌شد.

چند سال گذشت.

بلورهای پانمکی معروف شده بودند و همه‌ی بیماران تقریباً با آن بلورها درمان می‌شدند.

پانمکی و بی‌بی حسابی پیر شده بودند و ناتوان.

بی‌بی پختن شورینی را به آشپزهای دربار آموزش داد و آنها برای خودشان شورینی می‌پختند و وقتی بی‌بی خسته بود به پانمکی می‌خوراندند.

بی‌بی به حاکم گفت: «این کبوتر دیگه مثل من پیر و ناتوان شده شما باید به فکر یه کبوتر جوانتر باشید تا قدرت ساخت بلور بیشتر داشته باشه.»

حاکم گفت :«مثلاً چیکار کنیم کبوتر پانمکی از کجا پیدا کنیم؟»

بی بی گفت: «یک جفت برایش بیاورید تا بچه‌دار شوند قطعا جوجه‌اش هم پانمکی خواهد شد.»

وزیران باز فرستاده شدند تا کبوتر ماده‌ای بیابند

کبوتر خاکستری و جوانی را پیدا کردند.

کبوتر تخم گذاشت و سه تا جوجه بدنیا آورد از این سه کبوتر تنها یکی از آن‌ها پا نمکی بود و بلور می‌ساخت. بلورهایی که بیماران را شفا می‌داد.

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *