چه کسی صدای مرا دزدیده است؟

یک صبح پاییزی سرد بود. خروس از خواب بیدار شد تا طبق معمول هر روز، آوازِ صبح را بخواند.
تمام چهار تا مرغ و ده تا جوجه‌اش برای خوردن صبحانه و گشت و گذار در مرتع از خواب بیدار شده بودند.
روی پرچین نشست. صدایش را صاف کرد و حس گرفت. همه منتظر آواز صبح بودند.
چهارده جفت چشم، در حال تماشای او بودند. سرش را به سمت آسمان بالا گرفت و با تمام قدرت شروع به خواندن کرد.
اما صدای متفاوتی از گلویش خارج شد. خروس تا صدای خودش را شنید بلافاصله نوکش را محکم بهم چسباند تا مایه آبروریزی بیشتر نباشد.
با خودش گفت: «این دیگه چه صدایی بود؟»
صدایش جیر‌جیر ناخوشایند و گوش‌خراشی بود.
چشمهای خروس از تعجب گرد شد. اطرافش را نگاهی انداخت. همه به او می‌خندیدند.
یکی گفت: «این چه صداییه؟»
یکی دیگر گفت: «شبیه صدای جیرجیرکه.»
آن دیگری گفت: «احتمالا سرما خورده.»
خروس سرفه‌ی کوتاهی کرد. او سعی کرد برای بار دوم امتحان کند؛ اما فایده نداشت‌ باز همان صدای جیرجیر از دهانش خارج شد.
سرش را پایین انداخت و خجالت زده وارد لانه‌اش شد و تا شب از آنجا خارج نشد.
با خود گفت: «چه بلایی سر حنجره‌ام اومده؟»
کمی فکر کرد و تصمیم گرفت پیش دکتر حیوانات برود. دکتر حیوانات یک بُز مسن بود که عینکی روی چشمش داشت.
بز عینکش را جابه‌جا کرد و گفت: «شاید خروسک گرفتی؟ دیشب آب یخ خوردی؟ درسته، احتمالا سرما خورده‌ای یا اینکه حساسیت داری. خلاصه همه‌ی اینا ممکنه باشه.»
خروس گفت: «خسته نباشی! دکتر، خُب دقیق بگو کدومه. من که سر در نیاوردم؟»
دکتر زیر لب غرغر کرد و گفت: «هر بیمار باید دقیق توضیح بده چی شده که من علت بیماری رو بگم.»
خروس با صدای بلند گفت: «من فقط صبح بیدار شدم تا آواز صبح رو بخونم ولی تا نوکم باز شد، صدای جیرجیر از حنجره‌ام خارج شد. خیلی تعجب کردم. حتی نزدیک بود گریه‌ام بگیره. یادم نمی‌یاد آب یخ یا بستنی خورده باشم.»
دکتر گفت: «غصه نخور احتمالا همون خروسک باشه. این دمنوش‌و بخور. ایشالا خوب می‌شی. الان دستورشو بهت میدم. به مدت ده روز، هر روز یک قاشق در یک لیوان آب می‌ریزی و می‌خوری. هر شب هم با آب نمک قرقره کن.»
ده روز گذشت؛ اما خوردن دمنوش هم افاقه نکرد. خروس ده روز بود آواز نخوانده بود. داشت دق می‌کرد. اصلا افسردگی گرفته بود. جوجه‌‌خروس‌ها هم که در گذشته ازش حساب می‌بردند حالا دُم در آورده بودند. می‌خواستند جایش را بگیرند و آواز صبح را آنها بخوانند.
تا اینکه یکی از مرغ‌ها به نام حنایی که از همه‌ی مرغ‌ها بزرگتر و سابقه‌ی تخم‌گذاری زیادی داشت به خروس گفت: «قدقدقدا، من شنیدم که گاهی بعضی از حیوونا که از صدای خودشان راضی نیستن صدای حیوون دیگری رو می‌دزدن. شاید صدای تو رو هم دزدیده باشن.»
خروس گفت: «جیر جیر! چه کار زشتی؟ مگه می‌شه؟ نه این امکان نداره. اصلا عادلانه نیست. دزدی صدا؟ جلل خالق!»
مرغ که از صدای خروس خنده‌اش گرفته بود خیلی خودش را کنترل کرد تا نخندد.
خروس از فردای آن روز با دقت در مرتع به دنبال صدایش می‌گشت. هر زمان یاد خاطرات گذشته‌اش و آواز خواندن‌هایش می‌افتاد، حسرت گذشته را می‌خورد و آه می‌کشید. یعنی کدوم حیوان بی‌چشم و رویی صدایش را دزدیده بود؟

یک ماه گذشت. خروس هر روز با دقت به اطرافش توجه می‌کرد. مخصوصا گوشش را تیز می‌کرد تا صدای گمشده‌اش را پیدا کند. او نمی‌توانست به هر کسی تهمت دزدی بزند چون این کار را اصلا دوست نداشت.
یک شب سرد که تنها در لانه‌اش نشسته بود و همه‌ی مرغ‌ها و جوجه‌ها در خواب بودند، خروس بی‌خوابی به سرش زد و در اطراف مزرعه مشغول گشت و گذار شد. ناگهان در بین علفزار صدای آشنایی شنید. صدایی شبیه صدای خودش در گذشته. هر چه گشت صاحب صدا را پیدا نکرد.
گوشش را بیشتر تیز کرد. بله دقیقا صدای خودش بود. یکی داشت لای علف‌ها قوقولی قوقو می‌خواند.
با نوکش علف‌ها را به هم زد و یک جسم مشکی پیدا کرد که از این‌طرف به آن‌طرف می‌پرید.
درست بود. جیرجیرک صدایش را دزدیده بود.
خروس جیرجیرک را با نوکش گرفت و گفت: «ای دزد بدجنس! کجا می‌ری؟ صدای منو می‌دزدی؟ حالا نشونت می‌دم. یالا پسش بده وگرنه می‌خورمت.»
جیرجیرک با ترس جواب داد: «تو رو خدا منو نخور. این فقط یه آرزو بود. من دوست داشتم مثل تو خوش‌صدا باشم. همه رو از خواب بیدار کنم. همه از من بترسن. به خدا ناخواسته بود نمی‌دونستم اینقدر زود آرزوم بر آورده می‌شه.»
خروس دوباره پرسید: «حالا می‌خوای بگی پشیمونی؟»
جیرجیرک جواب داد: «آره خیلی پشیمونم‌ چون دوستامو گم کردم. قبلاً تا یه جیر صدا می‌دادم همه‌ی دوستامو می‌دیدم. ولی الان با این صدا همه ازم فرار می‌کنن. فکر می‌کنن می‌خوام بخورمشون.»
خروس رو به جیرجیرک گفت: «خب حالا چیکار کنیم تا صدامون سرجاش برگرده؟»
جیرجیرک گفت: «نمی‌دونم. بیا فکر کنیم.»
چند روز فکر کردند. سرانجام پیش دکتر بزی رفتند.
دکتر گفت: «یه راه حل وجود داره.»
هر دو با خوشحال گفتند: «چه راه‌حلی؟»
دکتر رو به خروس کرد و گفت: «تو جیرجیرک را به‌درون حلقت می‌فرستی اما او را قورت نمی‌دهی و به بیرون تف می‌کنی. این یک روش قدیمیه و از اجدادم یاد گرفتم. به این روش می‌گن روش دهان به دهان.»
خروس جیرجیرک را به نوکش گرفت. جیرجیرک می‌ترسید و تقلا می‌کرد.
سپس او را به سمت گلویش هدایت کرد اما قورت نداد و سپس طبق گفته‌ی دکتر تف کرد.
جیر جیرک تا بیرون جست شروع به جیرجیر کرد. از آنطرف خروس هم روی پرچین پرید و آواز صبح را خواند.
خوشبختانه این بار روش درمانی دکتر بزی درست از آب در آمد‌.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

4 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *