تاب آرزوها

روزی امیر‌سام، پس از بازگشت از مدرسه، به همراه دوستانش به پارک رفت. او روی تاب نشست. همینطور که تاب می‌خورد، اطرافش را نیز تماشا می‌کرد. دوطرف تاب، میله‌های پهن و آهنی قرار داشتند که برای نگه داشتن تاب آنجا بودند. روی میله‌ی سمت راست امیرسام چشمش به یک یادداشت افتاد.

روی کاغذ نوشته بود:

«این تاب آرزوهاست. فقط کافیه روی این تاب بشینی و تاب بخوری و آرزوتو با صدای بلند بگی، در اینصورته که به سرعت بهش می‌رسی.»

امیرسام تعجب کرد. اول فکر کرد شاید دروغ باشد؛ اما بعد با خودش گفت: «حالا یکبار امتحان می‌کنم. به امتحان کردنش می‌ارزه.»

او با خودش فکر کرد: «حالا کدوم آرزومو بگم؟»

امیر سامِ ده ساله‌ی ما، مثل همه‌ی بچه‌ها عاشق تبلت و گوشی بود؛ اما پدر و مادرش برخلاف پدر و مادرهای دیگر بهش می‌گفتند: «هنوز برای تو زوده که یک گوشی شخصی داشته باشی.»

 او اغلب با گوشی پدر و مادرش بازی می‌کرد و کلی بازی توی هر کدام از آنها داشت.

امیرسام، روی تاب در حال حرکت با خودش تجسم کرد که پدر براش یک گوشی شخصی خریده است. او کلی بازی توی گوشی ریخته بود و داشت لذت می‌برد.

امیرسام همینطور که تجسم می‌کرد، ناخودآگاه بلند بلند با خودش و بازی‌هایش حرف می‌زد و تاب می‌خورد.

تاب آنقدر عقب و جلو رفت، تا اینکه امیرسام پلک‌هایش سنگین شد و خوابید.

او در خواب دید که روز تولدش است و پدر برایش کادو خریده است. امیرسام وقتی کادو را باز کرد، خیلی هیجان‌زده و خوشحال شد. دقیقا همان چیزی بود که آرزو داشت.

از فردای آن روز او شروع به بازی کردن با گوشی کرد. او نزدیک صدتا بازی توی گوشی ریخت.

در عالم خواب امیرسام خودش را می‌دید که اصلا از خانه خارج نمی‌شد.

دوستانش را می‌دید که می‌خواستند با او گل‌کوچیک بازی کنند؛ اما او قبول نمی‌کرد. اصلا انگار گوشی به دستانش چسبیده بود و جدا نمی‌شد.

امیرسام شب‌ها نمی‌خوابید و تا صبح بازی می‌کرد. صبح‌ها نیز خواب می‌ماند و به مدرسه نمی‌رفت.

دلیل تنبلی کردن امیرسام این بود:

او هرگاه گوشی را روشن می‌کرد، یک دسته پروانه‌ی‌سیاه و بدترکیب از درون صفحه‌ی روشن گوشی خارج و مستقیم وارد مغز و ذهن امیرسام می‌شدند. این پروانه‌های سیاه جلوی چشم و گوش و زبان او را می‌گرفتند و نمی‌گذاشتند، ببیند، بشنود، حرف بزند و یا حتی فکر کند.

امیرسام، هرکاری می‌کرد که این پروانه‌های سیاه را فراری بدهد، موفق نمی‌شد.

مثلاً، یک بار به فکرش رسید که با حشره‌کش همه را نابود کند؛ اما متوجه شد به جای اینکه پروانه‌ها از بین بروند هر روز بیشتر و بیشتر می‌شوند.

امیرسام در عالم خواب، در حال تلاش برای نابودی و‌کشتن پروانه‌های سیاه بود که ناگهان به شدت تکانی خورد و از خواب پرید. یکی از دوستاش داشت صدایش می‌زد و تکانش می‌داد. وقتی چشمانش را باز کرد، متوجه شد که همه‌ را در خواب دیده و از پروانه‌های سیاه و گوشی شخصی خبری نیست.

شب وقتی پدرش به خانه آمد، امیرسام داستان خوابش را برای او تعریف کرد.

پدرش که با تعجب به حرفهای او گوش می‌داد گفت: «خب پسرم! الان دیگه خودت می‌دونی که بازی کردن نامحدود با گوشی و تلفن همراه چه بلایی سرت می‌آره.

هیچوقت اون پروانه‌ها رو فراموش نکن. بعضی از این بازی‌ها اونقدر وقت آدمو می‌گیرن که به کارهای روزمره نمی‌رسی و یا اینکه جلوی فکر کردن، دیدن حرف زدن و حتی شنیدن آدم را می‌گیرند.

پس همیشه سعی کن به اندازه از گوشی استفاده کنی. »

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *