خاک و آینه

پگاه
از خواب بیدار که شد
در آینه دوباره
خودش بود
ترسید
نه معجزه‌ای
نه دست پروردگار
که از سر تفریح
آن همه طیف رنگ را
در او
بی‌رنگ کند!

فریاد زد
هم خودش
هم آن منِ در آینه!

صدا رفت
به دیوار خورد
در کوچه پیچید
از خیابان گذشت
به کوه رسید
به سمت خودش برگشت!

صدای به آینه رسید
اشک شد
در چشم‌های در آینه اَش

در قفس
با پرهای باز
گیر کرده بود!

اشک بوی خاک می‌داد
رنگش هم کاش
خاکی می‌شد!

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *