جوانمرد قصاب

هفته‌ای یک‌بار مادر او را برای خرید گوشت به قصابی سرکوچه می‌فرستاد. در یک شهرستان کوچک در استان خوزستان به نام دزفول زندگی می‌کردند.

او دختری سیزده ساله به نام شهناز بود‌. موهایی مجعد و مشکی، صورتی گرد و چشمانی کوچک داشت.

مادر ده ریال پول به او داد و گفت: « برو بازار، بغلِ مغازه‌ی عمو عیدی، از آن قصابی که همیشه گوشت می‌خریم، پنج ریال گوشت بخر و بیا.»

یکی از روسری‌های مادرش که رنگش روشن بود، پوشید. گره‌اش را زیر گلویش محکم کرد و به راه افتاد.

سر ظهر بود. بوی کلوچه در بازار پیچیده بود. شهناز بد‌جور گرسنه بود و شکمش به قار و قور افتاده بود. قدم‌هایش را تندتر کرد و خودش را به مغازه عموعیدی برنج فروشِ محله رساند. بوی برنج عنبر‌بو او را به یاد پلوهای مادرش می‌انداخت و گرسنگی‌اش را دو‌برابر می‌کرد.

به سمت راست پیچید و قصابی را دید. وارد مغازه شد. بوی گوشت تازه و چربی مشامش را پر کرد. یکهو سردش شد. هر وقت می‌رفت قصابی سردش می‌شد.

چند تکه گوشت از میخ آویزان بود. شهناز در حال تماشای مگس‌هایی بود که روی گوشت نشسته بودند. توی دلش داشت مگس‌ها را می‌شمرد.

قدش به پیشخوان نمی‌رسید. نسبت به بچه‌های هم‌سن و سالش کوتاهتر بود. روی نوک پنجه‌هایش ایستاد تا توانست قصاب را ببیند. او یک مرد جوان و خوش‌چهره بود. چشم و ابرویی مشکی و ریش و سبیلی داشت که مرتب اصلاح شده بود.

قصاب داشت گوشت‌ها را تکه‌تکه می‌کرد. وقتی شهناز را دید پرسید: «چیزی می‌خواستید خانم؟»

شهناز پول را روی پیشخان قرار داد و با خجالت گفت: «لطفا پنج ریال گوشت بکشید.»

قصاب خندید و گفت: «چشم.»

شهناز از چهره‌ی خندان جوان قصاب خوشش آمد و محو تماشایش شد. او به سرعت قسمتی از گوشت را برید و در کاغذ پیچید و مقابل شهناز قرار داد. باقی‌مانده پول را هم روی کاغذ گذاشت.

شهناز برگشت و باز چشمش به مگس‌ها افتاد و باز شروع به شمردن کرد.

پیرزنی با عصا قدم زنان وارد قصابی شد. شهناز همانطور که پیرزن عصا بدست را تماشا می‌کرد جوان قصاب را هم می‌پایید.

پیرزن چهره‌ای گرفته داشت و لباس مندرسی تنش بود. او با دست‌های لرزان دو ریال پول روی پیشخوان گذاشت. شهناز حساب و کتاب سرش می‌شد.

جوان پول را از پیرزن گرفت. قسمتی از گوشت را برید و در کاغذ پیچید. دو‌ریالی را هم رویش قرار داد و به او برگرداند. پیرزن در حالی‌که زیر لب جوان را دعا می‌کرد از مغازه خارج شد.

شهناز متعجب جوان را نگاه می‌کرد.

چند روز بعد نیز که مادر دوباره او را برای خرید گوشت به قصابی فرستاد، باز همان اتفاق تکرار شد.

این بار مردی گوژ‌پشت، گوشت می‌خواست و باز جوان خوش‌تیپ پول را پس داد.

دفعه‌ی سوم شهناز به همراه مادرش به مغازه مرد جوان رفتند. شهناز متفکرانه حرکات مرد جوان را زیر نظر داشت و به او چشم دوخته بود .

در راه بازگشت به خانه به مادر گفت: «چرا آن مرد قصاب از ما پول گرفت؟»

مادر گفت :« چطور مگه؟ نباید پول بگیره ؟»

_«آخه من می‌بینم از بعضی ها پول نمی‌گیره و پولشونو پس می‌ده.»

مادر لبخندی زد و گفت:« دخترم این مرد افراد فقیر شهر رو می‌شناسه و اینطوری بهشون کمک می‌کنه.»

مادر دست شهناز را در دست گرفت و گفت: «به این کار می‌گن جوانمردی.»

چند سال گذشت. بر در مغازه‌ی قصابی پارچه‌ای بود. تصویر آن جوان و نامش را نوشته بودند. او شهید شده‌بود.

شهناز برای نخستین بار نامش را خواند. نامش عبدالحسین کیانی بود. بهش می‌گفتند «جوانمرد قصاب»

همان جوانمردی که اکنون نامش را روی یکی از ایستگاه‌های متروی شهرمان قرار داده‌اند.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *