امروز اولین روز تولدم است. ساناز مرا در دستان کوچک و سفیدش گرفت. چندین بار با چشمان عسلیاش تماشایم کرد و سرانجام آنقدر بوسید که نزدیک بود خفه شوم و بدنیا نیامده، بمیرم. سپس با سرعت از اتاقش خارج شد و مرا به مادر نشان داد. مادر مشغول جمع کردن وسایل خانه بود یک نگاه گذرایی کرد و گفت: «خیلی قشنگه. حالا برو باهاش بازی کن.»
ساناز از پلهها پایین رفت، به حیاط که رسید اطرافش را با دقت از نظر گذراند. یک مکان در زیر درختان انتخاب کرد و زیر درختی خزید. مرا به درخت تکیه داد که نیافتم. خودش روبهرویم نشست. گاهی باد میزد و مرا از جایم تکان میداد ولی ساناز باحوصله مرا به مکان قبلیم برمیگرداند.
بعد در چشمانم زل زد و شروع به صحبت کرد: «میدونی امروز سرِ مامان خیلی شلوغه. ما میخوایم از اینجا بریم. ولی من اینجا رو خیلی دوست داشتم. البته خونه جدیدمون هم خوبه.»
بعد کمی مکث کرد، اطرافش را نگاه کرد. تکه چوبی از شاخهی درختی که روی زمین افتاده بود، برداشت. آن را دو قسمت کرد، قسمتی را جلوی من قرار داد و قسمت دوم را برای خودش برداشت. بعد با صدایی رسا گفت: «خب، بیا با این چوبها بازی کنیم. مامان همهی اسباببازیهام رو جمع کرده که ببریم خونهی جدید.»
بعد ادامه داد: «مثلن خاله بازی کنیم، فکر کن این چوبا قاشقه و میخوایم غذا بپزیم.» ولی من که نمیتوانستم تکان بخورم فقط تماشا میکردم.
از پشت سر ساناز میدیدم که چطور اسباب و وسایل خانه به بیرون منتقل میشود. چند مرد کارگر وسایل سنگین و بزرگ را از پلهها پایین آورده و در کامیون میگذاشتند.
غروب شده بود و دیگر آن جنبوجوش به پایان رسیده بود. ساناز همچنان روبهرویم نشسته و مشغول بازی با خاکِ باغچه بود. سرانجام مادر صدایش زد و میگفت: «ساناز ! بیا بریم. تموم شد.»
ساناز که انگار همه چیز، حتی مرا فراموش کرده بود فورن به سمت مادرش دوید و در، محکم پشت سرش بسته شد.
من ماندم و یک خانه که خالی بود. بادی وزید و مرا تا وسط حیاط کشاند. من داشتم از ترس میلرزیم و چشمم به آسمان بود. نکند باران ببارد و مرا نابود کند. در همین افکار بودم که چند قطره آب روی صورتم چکید.
«وای خدای من! کاش ساناز منو با خودش میبرد، الان نابود میشم.»
ابرهای خاکستری را میدیدم که هر لحظه بر تعدادشان افزوده میشد. بعد از چند دقیقه صدای رعد و برق آمد و آسمان شروع به گریستن کرد. آب از ناودانها پایین میآمد و در حیاط جاری میشد و من از هراس باران پای پلکان چسبیده بودم. تمام بدنم خیس شده بود و دست و پا و صورتم به کلی مچاله شده بود. دیگر امیدی به زنده ماندن نداشتم. چشمانم را بستم و پای همان پلهها به استقبال نابودی رفتم.
نمیدانم چند روز طول کشید ولی وقتی از خواب بیدار شدم خورشید بالای سرم به شدت میتابید. من زنده بودم و تا غروب تمام بدنم خشکِخشک شد.
ولی به چه دردی میخوردم یک عروسک کاغذی مچاله باید راهی سطل زباله شود.
چند روز گذشت و هوا همچنان آفتابی بود. یک روز صدای کودکی را بالای سرم شنیدم. من دیگر جانی در بدنم نداشتم. چشم راستم مچاله شده بود و فقط با چشم چپم هالهای میدیدم. دخترک تقریبن هم سن و سال ساناز بود، شادمان میدوید. صدای پاهایش را میشنیدم که از این سو به آن سو میرفت و همچنین صدای خنده هایش را.
دخترک ناگهان ایستاد، چشمش به من افتاد. مرا برداشت و باز کرد. شکل یک عروسک روی یک کاغذ سفید!
مادرش به او نزدیک شد و پرسید: «این چیه؟!»
_ یک عروسک کاغذیه.
_خیلی خاکی و کثیفه. بندازش سطل آشغال.
دخترک ملتمسانه گفت: «ولی خیلی قشنگیه.»
مادر سنگدلانه ابتدا مرا از وسط نصف کرد و سپس در مشتش به شکل توپی گرد در آورد و مستقیم به سمت سطل زباله پرتاب کرد.
درون سطل زباله پر بود از برگهای خشک و ساقههای شکستهی درختان.
دخترک با ناراحتی گفت: «چرا انداختیش اونجا؟»
مادرش با لبخند جواب داد: «نگران نباش. اون دوباره به همراه اون شاخهها و برگهای خشک بازیافت میشه و دوباره تبدیل به کاغذهای قابل استفاده میشه.»
با این سخن نور امیدی در دلم روشن شد.
آخرین دیدگاهها