تالو گوساله‌ی پرنده

سیاره‌ی سبزی به نام تالوپ ۶۳۸ در گوشه‌ای از کهکشان راه شیری قرار داشت. روی این سیاره گوساله‌ی کوچکی به نام تالو زندگی می‌کرد. تالو عاشق کهکشانْ گردی بود. او پس از خوردن صبحانه‌ی همیشگی به راه می‌افتاد و پرواز می‌کرد، تا سیاره‌ها و ستاره‌ها و شهاب‌سنگ‌ها را ببیند.

تالو یک گوساله سبز رنگ و بامزه بود با چشمانی درشت و مشکی. او دو بال نقره‌ای رنگ روی کتف‌هایش داشت. تالو عاشق پرواز کردن و دیدن زیبایی‌های کهکشان بود.

تالو یکی-دو تا از هندوانه‌های مورد علاقه‌اش را خورد و به راه افتاد. با خودش گفت: «امروز نوبت ماه سفید و درخشانه. خیلی وقته می‌خوام ببینمش اما چون مسیر طولانیه موفق نمی‌شم.»

تالو آنقدر از سیاره‌اش دور شد که فقط یک نقطه‌ی کوچک سبز رنگ از آن دیده می‌شد. همانطور که در حال پرواز و تماشای کهکشان بود مراقب بود که به شهاب‌سنگ‌ها و سیارک‌های کوچک برخورد نکند و سریع مسیرش را عوض می‌کرد که بالش یا بدنش به آنها اصابت نکند. ولی خرده‌سنگ‌ها و ستاره‌ها به سرعت حرکت می‌کردند و در یک چشم به هم زدن می‌رفتند و می‌‌آمدند. به یکباره بالِ چپ تالو به یکی از ستاره‌ها برخورد کرد. او تعادلش را از دست داد و به سمت پایین افتاد.

تالو تقریباً بی‌هوش بود. با یک احساس درد و سوزش از خواب بیدار شد. اطرافش را نگاه کرد دست راستش روی جسمی سوزان بود. وقتی بیشتر دقت کرد، دید روی یک آتشفشان افتاده است.

سریع بلند شد و با خودش گفت: «آخ! این دیگه چیه؟ اینجا کجاست؟»

تالو نگاهی به اطرافش انداخت. آنجا یک سیارک بسیار کوچک بود. که سه تا آتشفشان و یک گل سرخ بیشتر نداشت.

تالو گفت: «خب! بهتره همین گل سرخ و بخورم. دیگه دارم از گرسنگی می‌میرم.»

اما تا به نزدیکی گل سرخ رسید، صدای نازک و دلنشینی به گوشش رسید. تالو سر را بلند کرد و پسرکی لاغر و کوتاه قد با موهایی طلایی، رو‌به‌رویش ظاهر شد. پسرک با چشمانی متعجب و نگران در حال تماشای تالو بود.

پسرک گفت: « تو اینجا چیکار می‌کنی؟ با گُلِ من چیکار داری؟»

تالو گفت: «من داشتم کهکشان‌گردی می‌کردم که به یک شهاب‌سنگ خوردم و یکراست افتادم اینجا. چرا اینجا اینقدر کوچیکه؟»

پسرک گفت: «اینجا یه سیارک هست به نام ب ۶۱۲. من هم شازده کوچولو هستم.»

تالو با لبخند گفت: «خب شازده کوچولو می‌شه این گل کوچیک رو بخورم؟»

شازده کوچولو چشمان آبی رنگش را درشت کرد و با تعجب پرسید: « تو می‌خواستی گل منو بخوری؟»

تالو گفت: «آخه اینجا هیچی برای خوردن پیدا نمی‌شه.»

شازده کوچولو پرسید: «تو بیشتر چی می‌خوری؟»

تالو به اطرافش نگاهی انداخت و جواب داد: «من عاشق هندونه هستم. توی سیاره‌ی خودم فقط هندونه‌های شیرین و خوش‌مزه رشد می‌کنه.»

شازده کوچولو گفت: «هیچ کس حق ندارد به گل من نزدیک بشه. اصلا باید دورش حصار بکشم که موجوداتی مثل تو نتونن بهش نزدیک بشن‌»

تالو با ناراحتی گفت: «اینجا که هیچ چیز برای خوردن نیست.»

شازده کوچولو فکر کرد و گفت: «صبر کن ببینم. تو می‌تونی بائوباب بخوری؟»

تالو بی‌تفاوت پرسید: «اون دیگه چیه؟»

شازده کوچولو به سرعت جواب داد: «اون یه درخت غول‌آسا و بزرگه. من هرروز ریشه‌هاشو از توی خاک در میارم. چطوره چند تا از اون‌ها رو بخوری، شاید خوشت اومد؟»

تالو گفت: «خوبه! امتحانش می‌کنم.»

شازده کوچولو شروع کرد با بیل خود زمین را کند و چند تا از ریشه‌ها را به سمت تالو گرفت.»

تالو تشکر کرد و شروع به خوردن ریشه‌های بائوباب کرد.

شازده کوچولو پرسید: «چطوره؟»

تالو با لبخند گفت: « بدک نیست.» و سپس ریشه‌های بیشتری خورد.

تالو وقتی سیر شد به خواب عمیقی فرو رفت. شازده کوچولو هم او را تماشا می‌کرد.

وقتی تالو بعد از دو ساعت از خواب بیدار شد. رو به شازده کوچولو گفت: «خب من دیگه باید برم و ماه رو ببینم. ممنونم که به من کمک کردی.»

تالو هر چه تلاش کرد نمی‌توانست بال‌هایش را تکان بدهد. چه اتفاقی افتاده بود؟

تالو حیرت زده به شازده کوچولو گفت: «خیلی عجیبه! چرا نمی‌تونم پرواز کنم؟»

شازده کوچولو گفت: «چی؟ نمی‌تونی؟ برای چی؟»

تالو که بغض گلویش را گرفته بود، به گریه افتاد.

بعد گفت: «حالا چطور به خونمون برگردم؟»

شازده کوچولو گفت: «یکبار دیگه امتحان کن. بال‌هات و با تموم قدرت تکون بده. بذار من بهت کمک کنم.»

شازده کوچولو نزدیک تالو آمد و با دست بازوهایش را تکان می‌داد.»

تالو فریاد زد: «چیکار می‌کنی؟ با زور که نمی‌شه؟»

شازده کوچولو عقب ایستاد و از تالو فاصله گرفت. سپس روی زمین نشست و گفت: «بذار فکر کنم؟! بعد از اینکه اومدی اینجا چه اتفاقی برات افتاد؟ شاید آسیب دیدی؟ آره. شاید به جایی خوردی؟»

تالو کمی فکر کرد و گفت: «من افتادم روی آتشفشانی که روشن بود. و بال راستم داغ شده بود و داشتم می‌سوختم.»

شازده کوچولو گفت: «اگه مشکل از آتش بود که فقط بال سمت راست و نمی‌تونستی تکون بدی ولی تو هر دوتا بالا رو نمی‌تونی حرکت بدی.»

شازده کوچولو ادامه داد: «قبل از اینکه بخوابی چیکار کردی؟ جایی نرفتی؟ از بلندی نیفتادی پایین؟»

تالو گفت: نه پیش تو بودم و داشتم ریشه بائوباب…..»

شازده کوچولو هیجان زده گفت: «آره خودشه. شاید به بائوباب حساسیت داری.»

تالو با عصبانیت گفت: «همش تقصیر تو بود. چرا اون گیاه لعنتی رو به من دادی؟»

شازده کوچولو گفت: «من می‌خواستم بهت محبت کنم. نمی‌دونستم اینجوری میشه.»

شازده کوچولو ادامه داد: «چند ماه پیش یه آدم با هواپیما‌ش روی سیاره‌‌ی من فرود اومد. هواپیماش داغون شده بود. اون چندین روز مشغول تعمیرات بود. اما یکهو ناپدید شد. ولی هواپیمایش هنوز اینجاس. می‌تونیم سوارش بشیم و تو رو به خونتون برسونیم.»

تالو و شازده کوچولو سوار هواپیما شدند. اتاق هواپیما کوچک بود و آنها به زور آنجا جا شدند.

شازده کوچولو گفت: «اون خلبان یه چیزایی از پرواز یادم داده. فکر کنم بتونم راهش بندازم.»

سپس چندین دکمه را با هم فشار داد. هواپیما از جا کنده شد و در کهکشان زیبا شناور شد.

شازده کوچولو محو تماشای کهکشان بود. ستاره‌ها و سیاره‌ها با رنگ‌های مختلف او را شگفت‌زده می‌کردند.

شازده کوچولو فرمان کوچک هواپیما را به سمت چپ چرخاند و سپس گفت: «من تا حالا کهکشان و ندیده بودم. فقط سیاره خودمو می‌شناسم.»

تالو گفت: «ولی من هر روز پرواز می‌کنم و این همه زیبایی‌های خیره کننده رو می‌بینم. می‌خوای بریم ماه رو ببینیم بعدش با هم به سیاره‌ی من پرواز کنیم.»

تالو راه را به شازده کوچولو نشان داد. آنها پس از چند ساعت به ماه رسیدند. ماه آنقدر درخشان و زیبا بود که تالو باورش نمی‌شد.

تالو گفت: «چه سفید و درخشانه. »

شازده کوچولو گفت: «آره. می‌خوام یه چیزی بگم. کاشکی من زودتر دنیای به این بزرگی رو می‌دیدم. اینجا خیلی شگفت انگیزه. دنیای من محدود شده بود به سیاره‌ی کوچیک خودم.»

تالو گفت: «خب یه پیشنهاد . از این ببعد من میام دنبالت و با هم میریم کهکشان گردی. البته اگه بتونم پرواز کنم.»

شازده کوچولو گفت: «می‌تونی فکر کنم بائوباب یه سمی داره که اگه از بدنت خارج بشه (البته چند روز طول می‌کشه) اونوقت دوباره می‌تونی پرواز کنی.»

تالو گفت: «امیدوارم همینجور که تو می‌گی باشه.»

آنها پس از تماشای ماه زیبا به سمت سیاره‌ی تالوپ حرکت کردند. شازده کوچولو از پرواز و هواپیما خوشش آمده بود.

بعد از پنج ساعت به سیاره‌ی تالوپ که سیاره‌ای سرسبز بود رسیدند. تالو پیاده شد و بلافاصله شروع کرد به خوردن هندوانه.

به شازده کوچولو گفت: « امتحان کن. خیلی خوشمزه و شیرینه. راستی تو اونجا توی سیارک کوچیکت چی می‌خوری؟»

شازده کوچولو گفت: « کنار آتشفشان خاموش یک رودخونه هست. اونجا پر از ماهی‌های فضاییه. من فقط ماهی می‌خورم.»

تالو گفت: «اینجا فقط هندونه دارم. شرمنده.» و به خوردن ادامه داد.

شازده کوچولو چند روز در سیاره تالوپ ماند و از هنودوانه‌های شیرین خورد.

تالو هم کم‌کم قدرت پرواز کردن را پیدا کرد.

یک هفته‌ی نوری گذشت‌. شازده کوچولو گفت: « خب دوست من موقع خداحافظی شده. خوشحالم که یه دوست خوب پیدا کردم‌. هر وقت خواستی کهکشان گردی بری به من هم سری بزن.»

تالو چند هندوانه به شازده داد و گفت: «باز هم همدیگرو می‌بینیم دوست من. این هندونه ها رو ببر و تخمشونو توی سیاره‌ات بکار تا وقتی من بیام مجبور نباشم ریشه‌ی بائوباب بخورم.»

هر دو خندیدند و از هم خداحافظی کردند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *