در همسایگی ما یعنی دقیقن زیر پایمان خانوادهی آقا و خانم گلس زندگی میکنند.
آقای گلس مردی پیر و جا افتاده است اما همسری جوان و تقریبا چهل و چند ساله دارد.
این زن و شوهر هرگز از خانه خارج نمیشوند مگر در مواقع اضطراری. مثلاً یکی دو بار آقای گلس را دیدم که از خرید برمیگشت ولی خانمش به ندرت از خانه خارج میشود. یک پسر جوان نیز با آنها زندگی میکند او همیشه نزد آنها نیست فقط گاهی میآید و به خانم گلس سر میزند.
چند باری در آسانسور با آقا و خانم گلس برخورد کرده بودم. ساختمان ما در نبش خیابانی تقریباً پر رفت و آمد قرار دارد. یک ساختمان پنج طبقه است.
خانوادهی گلس در طبقهی دوم و ما در واحد بالایی آنها قرار گرفتهایم.
اگر در ساختمان سر و صدا یا همهمه باشد اولین فردی که شاکی میشود این دو زوج هستند.
آنها با هر نوع عوامل مزاحمت و شلوغی مخالفند. هیچگاه پنجرهها را باز نمیگذارند .
من و همسرم صاحب سه فرزند تقریبا پر جنب و جوش هستیم. پسرم دوازده ساله است و دختر ارشدم هفت ساله و دختر کوچکترم پنج ساله است. وقتی بچهها گرم بازی میشوند آنچنان هیجان زده میشوند که ساختمان و خانه به هوا میرود و البته این تنها در زمانی است که هر سه با هم بازی میکنند.
چندین بار آقای گلس از صدای بلند تلویزیون و شلوغ کاری بچهها نزد همسرم شکایت کرد. همسرم نیز چندین بار به آنها تذکر داد و حتی آنها را تنبیه کرد اما نتوانست حریف بازی و شادیشان شود.
روزی به همسرم گفتم: «به نظرت شغل آقای گلس چیه؟»
همسرم همینطور که داشت روزنامهها را ورق میزد جواب داد: «به نظر که بازنشسته میاد.»
من با کنجکاوی بیشتر گفتم: «آن پسری که به خونشون رفت و آمد میکنه پسرشونه؟»
همسرم گفت: « احتمالاً.»
من دوباره پرسیدم:« ولی همیشه پیششون نیست. فقط گاهی بهشون سر میزنه.»
شوهرم با بیحوصلگی گفت: «نمیدونم خانم. این سوالات برای چیه؟»
جواب دادم: «همینجوری از روی کنجکاوی. آخه خیلی خانوادهی آروم و بی سر و صدایی هستند.»
همسرم گفت: «خب ما شانس آوردیم که طبقهی بالا هستیم و حکما آقای گلس از اینکه طبقه زیرین هست حسابی دلخوره.»
رو به همسرم گفتم: «خیلی خانوادهی عجیبی هستن تا حالا ازشون صدایی نشنیدم به طرز عجیبی بیش از حد آروم و بیسر و صدا هستن. راستشو بخوای من کمی مشکوک هستم. همیشه آهسته میرن و آهسته میان.»
همسرم گفت:« یعنی چی مشکوک هستن؟»
من گفتم: «یه روز توی پارکینگ بودیم و جانی داشت بلند بلند با لوسی حرف میزد یعنی تقریباً داشتن فریاد میزدند. آقا و خانم گلس تازه از ماشینشون پیاده شدن تا صدای بچهها به گوششان خورد هر دو به سرعت گوشهاشونو گرفتن و شروع به لرزیدن کردن. دست و پاشون به شدت میلرزید.
میتونی حدس بزنی آقای گلس زیر لب چی میگفت ؟»
-«نه چه میگفت!»
-«میگفت آرومتر خواهش میکنم آرومتر حرف بزنید.»
همسرم گفت: «خب این کجاش عجیبه؟»
گفتم :«مگه صدای بلند ترس داره؟»
-«خب همهی آدما مثل هم نیستند. یکی از سوسک میترسه مثل تو و یکی هم از صدای بلند.»
خندیدم و گفتم: «من از سوسک نمیترسم چندشم میشه.»
گفتم: «من یه فکری دارم. میخوام برم خونهی آقای گلس و از خانمش به خاطر شلوغی بچهها عذر خواهی کنم.»
همسرم سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت: «آره فکر خوبیه.»
پس از چند روز دست آخر با خود کنار آمدم و خودم را جلوی در خانواده گلس دیدم. دستم را روی زنگ قرار دادم. چند دقیقه منتظر شدم اما در باز نشد دیگر منصرف شده بودم و داشتم برمیگشتم که در با صدای سنگین و آرامی باز شد. چشمهای متعجب و گرد خانم گلس از لابلای در مرا تماشا میکرد.
خانم گلس چشمان مشکی و پوست سفیدی داشت. تابحال کسی را با این رنگ پوست ندیده بودم. پوستش مثل شیشه صاف و شفاف بود.
سلام کردم و خانم گلس از من خواست کرد تا وارد خانه شوم. بدون معطلی کفشهایم را از پا در آوردم و وارد شدم.
با کنجکاوی اطرافم را نگاه میکردم. آنجا خیلی زیبا و درخشان بود همه چیز از تمیزی برق میزد. به طرز عجیبی همه چیز از جنس شیشه و آینه بود. انگار وارد تالار آینه شده بودم.
خانم گلس به آشپز خانه رفت و من روی مبل سفید رنگی نشستم حتی جرئت نمیکردم به چیزی دست بزنم احساس میکردم الان همهچیز میشکند و فرو میریزد. محو تماشای وسایل شیشهای و زینتی خانه بود که خانم گلس با لیوانی شیشهای و زیبایی کنارم نشست. درون لیوان نوشیدنی یاقوتی رنگی دیده میشد. چند جرعه از شربت را نوشیدم و سپس شروع به صحبت کردم.
-«خانم گلس من واقعا به خاطر شلوغی بچهها ازتون عذر میخوام امروز فقط به این دلیل اینجا اومدم که ما و بچههامونو ببخشید.»
خانم گلس آنقدر آرام حرف میزد که من باید گوشهایم را برای شنیدن تیز میکرد.
او گفت: «خب بچه هستن و این شلوغی طبیعیه.»
«بله. شما درست میگین. ما هر چه سعی میکنیم که جلوی شیطنت بچهها رو بگیریم متاسفانه موفق نمیشیم.»
و بعد گفتم: «آقای گلس تشریف ندارند؟»
خانم گلس آرامتر گفت: «بله هستن منتها توی اتاق خواب استراحت میکنن.»
-«بله مثل اینکه من بد موقع مزاحم شدم.»
خانم گلس گفت: «نه ابدا.»
من گفتم: «چه خونهی زیبایی دارید.»
-«بله این ظروف شیشهای و بلوری کار آقای گلس هست. پدربزرگ و پدرشون هم این کاره بودند.»
-«بله خیلی زیباست. شما نمیترسیدم که اینهمه ظروف شیشهای رو نگه میدارید. اگه اینجا خونهی ما بود قطعا توسط بچهها نابود میشدند.»
بعد ناگهان فکری به ذهنم رسید نکنه به خاطر این ظروف شیشهای اینقدر آروم حرف میزنند و از سرو صدای ما وحشت دارن. احتمالا میترسند ما با صدای بلندمون اونا رو بشکنیم.
در همان لحظه خانم گلس به آشپزخانه رفت و سریع برگشت.
من گفتم: «شما تو این شهر تنها زندگی میکنید؟»
-«بله من و آقای گلس و پسرم.
البته پسر همسر سابقم هست. که گاهی پیشم میاد.»
من پیشنهاد دادم برای آشنایی بیشتر خانواده آقای گلس رو به خونمون دعوت کنم. اصلا فکر نمیکردم ولی خانم گلس موافقت کرد.
شب ماجرای رفتن به خانه آنها را برای همسرم تعریف کردم.
همسرم گفت: «آخر کار خودتو کردی خانم؟»
من گفتم :« تازه اونا رو برای فردا شام به خونمون دعوت کردم.»
-«و اون پذیرفت؟»
-«البته.»
-«خدا به خیر بگذرونه.»
-«چطور؟»
-«با این سه تا اعجوبه چیکار کنیم؟»
-«بچه ها رو میگی؟»
-«بله.»
-«اونا وقتی غریبه میبینن خجالت میکشن و ساکت میشینن.»
-«ولی بهشون تذکر بده که آقای گلس پیر و مریضه و مراعات حالشو داشته باشن.»
من از صبح فردا مشغول تدارکات شام و دسر برای مهمانی بودم. هر چند دقیقه یکبار هم به بچهها گوشزد میکردم که آرام باشند. آقای گلس مریض و پیر هست و به آرامش احتیاج داره.
به سرعت شب فرارسید و خانم و آقای گلس وارد خانهی ما شدند. من در آشپزخانه مشغول ریختن چای و قهوه بودم.وهمسرم با آقای گلس مشغول گپ و گفت بود.
آقای گلس میگفت:« من به بچهها خیلی علاقه دارم ولی الان که مسن شدم صبر و حوصلهام کم شده.»
خانم گلس هم حرف همسرش را تایید میکرد.
بچهها دور آقای گلس جمع شده بودند و با تعجب به او نگاه میکردند.
خانم گلس گفت:« آقاب گلس داستانهای شنیدنی زیادی بلده که همیشه برای بچهها کوچیک تعریف میکنه.»
بچهها دور آقا و خانم گلس جمع شدند و مشغول گوش دادن به حرفهایش شدند گاهی پسرم میگفت: «میشه یکم بلندتر حرف بزنیم؟»
اما آقای گلس هر چه تلاش میکرد نمیتوانست بلندتر حرف بزند. انگار عادت نداشته باشد.
وقت شام فرا رسید و من نیز شام را چیدم. سفرهی رنگینی شده بود. بچهها با هیجان شروع به خوردن کردند اما آقا و خانم گلس به غذاها لب نزدند. همسرم دلیلش را پرسید: «آنها گفتند که ما شبها شام نمیخوردیم و هر دو مشغول نوشیدن شربت بهار نارنج شدند.»
بعد از صرف شام پسرم جانی مشغول تماشای فوتبال شد. او همیشه فوتبال را با صدای بلند نگاه میکند مخصوص اگر تیم مورد علاقهاش باشد.
با اینکه پدر به او گوشزد کرده بود اما انگار همهچیز را در یک لحظه فراموش کرد و داد و فریاد میزد و تیم محبوبش را تشویق میکرد.
از آنطرف لوسی و مری دخترانم طبق معمول بر سر یک موضوع اختلاف نظر پیدا کردند و شروع کردند تو سر و کلهی هم زدن . مری موهای لوسی را میکشید ولوسی نیز تا آنجایی که میتوانست بلند جیغ میکشید. من هر کار کردم نتوانستم آنها را از هم جدا کنم.
در همین هنگام چشمم به خانم و آقای گلس افتاد که از ترس میلرزیدند و گوشهایشان را گرفته بودند.
من و همسرم پشت سر هم از آنها عذر خواهی میکردیم.
دستها و پاهای خانم و آقای گلس شروع به لرزیدن کرده انگار باز مورد حمله قرار گرفته بودند. من و همسرم سعی میکردیم اوضاع را کنترل کرده و بچهها را ساکت کنیم. در این هنگام آقای گلس در آپارتمان را باز کرد و هر دو به سرعت در راهرو مشغول پوشیدن کفشهایشان شدند. من و همسرم نیز پشت سرشان قرار گرفتیم صورت آقای گلس سرخ شده بود و دستهایش روی گوشش قرار داشت و به سختی میلرزید. رفتارشان بینهایت عجیب بود.
به یکباره دختر کوچکم لوسی با یک ماسک روی صورتش از لابلای در با صدای بلندی شبیه «دالی» آنها را متوجه خود کرد.
آقا و خانم گلس صورتهایشان را به سمت صدا برگرداندند. تا لوسی را دیدند از ترس دست و پایشان را گم کردند و در راهپله به سمت پایین سرآزیر شدند.
من جلوی دهانم را با وحشت گرفته بودم و همسرم سعی میکرد جلوی افتادن آنها را بگیر ولی دیگر دیر شده بود. آنها به سمت پایین پلهها پرتاب شدند و تنها صدایی که به گوش من رسید صدای شکستن شیشه و پودر شدن آنها بود.
2 پاسخ
چقدر داستان جالب و غیر قابل پیش بینی بود🤩❤️❤️ عااالی👏👏👏👌
ممنونم که میخونید و همراه من هستید،